پورپیرار و اشکانیان

برنهاده‌ی بنیادین «ناصر پورپیرار» در کتاب سراسر نامفهوم و مهمل‌اش به نام «اشکانیان» آن است که "اشکانیان" نه صاحبان ایرانی‌تبار یک امپراتوری نیرومند و یک‌پارچه، بل که یونانیانی بودند که در سال 146 پ.م. با تسلط روم بر آتن، به ایران گریخته و مهاجرت کردند و در این کشور مهاجرنشین‌های پراکنده‌ای را برپا نمودند و سرانجام با تضعیف قدرت روم، در 214 میلادی، اقامتگاه‌های خود را در ایران وانهاده و به یونان بازگشتند!! خواننده در وهله‌ی نخست انتظار دارد که نویسنده، اسناد و مدارک صریح و دقیق ادعای انقلابی خود را درباره‌ی گریز و مهاجرت گسترده‌ی یونانیان به ایران در پی اشغال آتن به دست رومیان، و سپس بازگشت آنان را از ایران به آتیک پس از برافتادن سلطه‌ی روم، جزء به جزء عرضه کند. اما پورپیرار که گویی با بیان این مهملات در حال قصه‌گویی برای نوه‌های خویش است، هیچ سراغ و نشانی را از چنان اسنادی در اختیار ندارد و به خوانندگان ارائه نمی‌کند. بدین سان، پورپیرار، این ادعای وقیح و موهوم خود را در همان ابتدا به سبب عدم همراهی با هر گونه سند و مدرکی، به دست خویش ابطال می‌کند.
از آن جا که پورپیرار در برخورداری از سند و مدرک - بل که عقلانیت - دچار تهی‌دستی و فقر کامل است، برای اثبات ادعاهای خود به دلایلی نامربوط و گمراه‌گرانه متوسل می‌شود و می‌گوید که چون سبک هنر و معماری عصر اشکانی و زبان رایج در آن یونانی بود، پس "اشکانیان" یونانی‌تبار بوده‌اند!!! اما پورپیرار کاملاً غافل است که هنر و معماری هخامنشیان (یا به قول او، اسلاوهای یهودی!) به شیوه‌ی «اکدی- ایلامی» بود و زبان رسمی آنان نیز ایلامی- آرامی. حتا از دوران پس از اسلام نیز می‌توان نمونه آورد و گفت که هنر و معماری غزنویان و سلجوقیان و ایلخانان نه به سبک چادرنشینان بیابانگرد دشت‌های مغولستان، و زبان رسمی آنان نه ترکی، بل که این همه یکسره ایرانی بود. بنابراین استفاده‌ی اشکانیان از شیوه‌ها و زبان یونانی که از زمان اسکندر در ایران حاکم گردیده و به ویژه در میان طبقات فرادست و وابسته به دربار مقدونی، مُد و مرسوم بود، امری کاملاً طبیعی و عادی و مطلقاً فاقد آن معنایی است که پورپیرار با مسخره‌بازی‌هایش از آن برداشت و القا می‌کند.
پورپیرار در جایی دیگر از کتاب خود، گویی که قصد تمسخر همه‌ی ادعاهای مهمل خود را دارد، نخست مدعی می‌شود که نام "ارشک" و دیگر شاهان اشکانی، یونانی است. اما بعد به ناگزیر اعتراف می‌کند که در هیچ واژه‌نامه‌ی یونانی‌ای، چنین واژگانی نیامده و معنا نشده است!! او که در نهایت همه‌ی رشته‌های خود را پنبه شده می‌یابد، به همان دستاویز سخیف و کودکانه‌ی همیشگی‌اش متوسل می‌شود و می‌گوید که همه‌ی واژه‌نامه‌های یونانی موجود قلابی و جعلی‌اند و نام‌های یاد شده عمداً و برای پنهان کردن ماهیت یونانی اشکانیان، به دست توطئه‌گران یهودی از این کتاب‌ها حذف شده‌اند!!! هذیان‌گویی‌های مالیخولیایی پورپیرار پایان‌ناپذیر است.
پورپیرار که از جعل و جاسازی دروغ در جعبه‌ی تاریخ ابایی ندارد و با تناقض‌گویی‌های پیاپی، ادعاهایش را به دست خویش ابطال می‌کند، گواهی انبوهی از نویسندگان کهن یونانی و لاتینی و ارمنی (پلوتارک، استرابو، آرین، هرودیان، موسا خورنی و…) را درباره‌ی وجود یک امپراتوری نیرومند و یک‌پارچه و ایرانی به نام اشکانی (یا پارتی) مردود می‌شمارد و این همه را ساختگی و جعلی توصیف می‌کند. اما چند صفحه بعد، آن جا که «اسکندر» را رهاننده و آزادی‌بخش اقوام شرق میانه از شرّ هخامنشیان (!) می‌خواند و حاکمیت اسکندر و سلوکیان را بر ایران تقدیس و تحسین می‌کند، اصالت و صحت همان منابع کهن یونانی و لاتینی و ارمنی را تأیید می‌کند چرا که تنها همین مراجع هستند که از اسکندر مقدونی و لشکرکشی وی به ایران و جانشینان سلوکی وی سخن رانده‌اند و آگاهی‌های کنونی ما در این زمینه‌ی کاملاً وابسته به همین منابع است. بدین ترتیب، پورپیرار آن جا که منافع‌اش اقتضا می‌کند، اصالت و صحت منابع یاد شده را تأیید می‌کند و آن جا که منافع‌اش اقتضا نمی‌کند، همان‌ها را فوراً و بدون توجه به برملایی تناقض‌گویی‌اش، مردود می‌شمارد. آیا ممکن است نویسنده‌ای تا این حد خواننده‌اش را تحقیر کند و او را در جای کودنی فاقد تفکر بنشاند، قدرت تعقل و تمییز را از او سلب شده بیانگارد و این همه سخن ضد و نقیض بی‌سند و محتوا را در مقابل او انبار کند؟
شخص پان‌ترکیستی به نام «رهگذر» (که در وبلاگ پورپیرار گفته بود مغ‌ها همان مغول‌ها هستند!!) به پیروی از آموزگار ضدایرانی‌اش، نوشته بود که نسخه‌ی اصلی هیچ یک از آثار کهن تاریخی یونانی و لاتینی در دست نیست، بنابراین همه‌ی این منابع جعلی‌اند!! در پاسخ به شبهه‌افکنی مهمل و نامربوط این فرد باید بگویم که ما هیچ نسخه‌ی اصلی و اصیلی - مثلاً - از دیوان حافظ، مثنوی معنوی یا تاریخ بیهقی نداریم. اما به نسخه‌هایی از این کتاب‌ها که حتا صدها سال پس از عصر نویسندگان‌شان کتابت شده‌اند، اعتماد می‌کنیم و آن‌ها را مقبول می‌دانیم و ادعا نمی‌کنیم که فرضاً، هیچ گاه دیوان حافظی وجود نداشته است. به همین سان، از قرآن نیز هیچ نسخه‌ی اصل و اصیلی در دست نداریم اما با این حال، کسی موجودیت و اصالت قرآن کنونی را انکار نمی‌کند. از تاریخ هردوت نیز تاکنون نسخه‌ای که به خط او باشد یا در عصر او نوشته شده باشد در دست نیست اما حتا پورپیرار هم به اصالت آن صحه می‌گذارد! در اعصار کهن، هیچ سازمان یا نظام خاصی برای حفظ و نگه‌داری آثار محدود مکتوب وجود نداشت و به لحاظ محدودیت در نشر و تکثیر کتب، چه بسا با مفقود شدن یا نابود شدن یک جلد کتاب، هرگز نسخه‌ی دیگری برای جبران فقدان آن یافته نمی‌شد. به هر حال، غالب کتاب‌های کهن موجود - چه در ایران و چه در غیر آن - نه مبتنی بر نسخه‌هایی اصیل و به خط خود نویسندگان‌شان، بل که متکی به رونوشت‌هایی بسیار متأخرند که معمولاً امانت‌دارانه، استنساخ شده و نسل به نسل منتقل گشته و دست به دست، گردیده‌اند. بنابراین، هرگز نمی‌توان ادعا کرد که به سبب در دست نبودن نسخه‌ی اصلی فلان کتاب، آن کتاب جعلی و دروغین است.

نقدهایی بر آرای ناصر پورپیرار (۳)

ناصر پورپیرار مدعی است که فرزندان کورش (کبوجیه و بردیا) مخالف و دشمن یهود بودند و داریوش که پشتیبان یهود به شمار می‌آمد، به تحریک و تشویق یهود و در جهت منافع آنان، اقدام به نابودی این دو کرد! پورپیرار منشأ دشمنی یهود با کبوجیه را در توقف بنای معبد اورشلیم در زمان وی می‌داند و می‌گوید که بازسازی معبد مذکور به فرمان داریوش یکم - پس از این توقف - سریعاً پی‌گیری شد. اما در تورات - که سند شخصی و اصلی پورپیرار است - نه تنها اثری از نام و خاطره‌ی «کبوجیه» نیست، بل که برخلاف برداشت کاملاً غلط و جاعلانه‌ی پورپیرار، گفته می‌شود که با کارشکنی اهالی یهودیه بازسازی معبد در زمان «خشایارشا» و «اردشیر» متوقف گردید و سرانجام به دستور داریوش دوم، بازسازی معبد از سر گرفته شد )تورات، کتاب عزرا، باب 4/ 24-1(. بنابراین ادعای پورپیرار مبنی بر خصومت کبوجیه با یهودیان و زد و بند داریوش یکم با آنان، برپایه‌ی نص صریح تورات - که مورد استناد وی بود - یکسره مردود است. جالب آن که در زمان فتح مصر به دست کبوجیه، اردوگاه یهودیان در مصر، تنها جایی بود که از هر نوع آسیب و زیان ناشی از جنگ و فتح، در امان مانده بود (داندامایف، ص 230).
+ پورپیرار نام خدای هخامنشیان را Ormazda می‌داند (و نه Auramazda، مطابق متون پارسی باستان) بل که نامی ساختگی در زمان داریوش و به معنای «بخشنده‌ی شهر»، و صفتی برای خداوندی که در اصل آشوری بوده (دوازده قرن سکوت، ص 6-125)! او بخش نخست این کلمه (Or) را به معنای شهر و واژه‌ای بومی (آشوری - بابلی) برمی‌شمارد و بخش دوم آن (Mazda) را همان مزد (= پاداش) فارسی می‌انگارد. بنابر این تحلیل پورپیرار، هخامنشیان به عنوان قومی «اسلاو» خدایی «ساختگی» اما در اصل «آشوری» را به نامی می‌خواندند که نیمی از آن (Or) متعلق به زبان آشوری- بابلی است که به گفته‌ی وی، کورش تمدن و فرهنگ صاحبان آن را از بیخ و بن برافکنده بود، و نیم دیگر آن (Mazda) متعلق به زبان فارسی است که قرار است هزار سال پس از هخامنشیان پدید آید! حال هر کس از این کلاپیسه‌ی ذهنی و مهمل‌بافی پورپیرار چیزی دست‌گیرش شد، ما را نیز بی‌خبر نگذارد!
+ پورپیرار می‌نویسد که نام اصلی دودمان هخامنشی، «خاخام منش» بوده و عنوان هخامنشی صد سال پیش ساخته شده است! او ترکیب «خاخام منش» را که نیمی از آن عبری (خاخام) و نیمی از آن فارسی (منش) است، «پیرو روحانیت یهود» معنا می‌کند. اما وی با طرح این ادعا، سه نکته را به فراموشی سپرده است: اولاً، فراموش کرده بگوید که این عنوان اصیل (خاخام منش) را در کدام سنگ‌نوشته یا گل‌نوشته یا کاغذنوشته‌ی باستانی یافته است که دیگران از آن بی‌خبرند؟ ثانیاً، فراموش کرده که عنوان «هخامنشی» به همین شکل، در متون یونانی، پارسی باستان، اکدی و ایلامی آمده است (Schmitt, p. 414)؛ ثالثاً، فراموش کرده که پارس‌ها را قبلاً «اسلاو» دانسته و زبان فارسی را نیز جعل شده‌ی عصر سامانیان. بنابراین، پارس‌های اسلاو چگونه می‌توانسته‌اند که بر خود نامی عبری - فارسی بگذارند؟!
+ پورپیرار در وبلاگ‌اش، «انشان/ انزان» را که عنوان ایالت شرقی سرزمین باستانی ایلام و پایگاه قوم پارس بوده، سرزمینی واقع در حاشیه‌ی شرقی دریای سیاه می‌داند و می‌گوید «انزان به صورت "انزاب" نیز ثبت است» (در کجا؟!) این ادعای پورپیرار که صرفاً تلاشی در جهت ربط دادن قوم پارس به دشت‌های جنوب روسیه و رد حضور آنان در نجد ایران است، یکی از محیر العقول‌ترین شعبده‌های تاریخ‌سازانه‌ی وی است! پورپیرار به جهت بی‌سوادی مطلق تاریخی، آگاهی ندارد که انبوهی از متون ایلامی و آشوری و بابلی در زمانی پیش از برآمدن هخامنشیان از سرزمین انشان واقع در شرق سرزمین ایلام (استان فارس کنونی) یاد کرده‌اند (Hansman, pp. 103-7). حال با وجود چنین مستندات آشکاری چگونه می‌توان «انشان» را به «انزاب» (که به ادعای پورپیرار نام چند دهکده در اطراف اردبیل است!) تحریف و تبدیل کرد و با این استدلال آبکی، انشان را واقع در آذربایجان و قفقاز و پیرامون دریای سیاه تصور نمود؟! (جالب آن که خود پورپیرار نیز در نهایت نتوانسته است این انزاب ساختگی را به محل خاصی نسبت دهد!). این همه در حالی است که پورپیرار در کتاب‌اش (دوازده قرن سکوت، ص 8-147) «انشان» را بخشی از سرزمین ایلام و در محل کنونی فارس دانسته است!
+ پورپیرار در وبلاگ‌اش، شکل اصلی نام کورش را عبری، و به شکل «خوروش» توصیف می‌کند اما ریشه‌ی آن را در زبان روسی می‌جوید! او می‌گوید که نام «خوروش» در زبان روسی به معنای خروس جنگی و مار سیاه زهرآگین است و با نام «خروشچف» از یک ریشه است! اما در نهایت می‌نویسد که «این معنی را نمی‌توان در فرهنگ‌های زبان روسی یافت»! به این می‌گویند «خود - ابطال‌گری»!
+ پورپیرار می‌گوید که نام‌هایی مانند: «هخامنش، آریا، اورمزد، داریوش، آریامن، آرشام، ویدافارنه، گئوبروه، بغابوخشه، اردومنش» جملگی برساخته‌ی یهودیان‌اند که «به جای نام‌های یهودی شخصی داریوش و همراهان‌اش به کار رفته‌اند» و تا پیش از زمان داریوش [یکم] چنین نام‌هایی (نام‌های آریایی یا پارسی باستان) وجود نداشته است (دوازده قرن سکوت، 3-242، 179). اما برخلاف این ادعای خیال‌پردازانه و داستان‌گونه‌ی پورپیرار، انبوهی از نام‌های آریایی (پارسی باستان) حتا مربوط به دورانی پیش از برآمدن هخامنشیان، در متون آشوری و ایلامی و بابلی بر جای است (Ran Zadok: NABU, 1990-72 +). ضمن آن که نام چهار تن از فرزندان کورش نیز آریایی است (بردیا، آتوسا، ارتستونه، رخشانه). همچنین، در انبوه الواح دیوانی تخت جمشید، صدها نام آریایی (پارسی باستان) متعلق به کارگران و کارمندان و بلندپایگان دولت هخامنشی وجود دارد که برای رد اصالت آن‌ها فقط می‌توان چنین اندیشید که یهودیان، سازمان ثبت احوالی را گشوده و برای تمام جمعیت پارس، به جای اسامی عبرانی آنان، نام‌های ساختگی و جدید پارسی باستان (آریایی) صادر می‌کرده‌اند!!
با توجه به این که از نگاه پورپیرار «تورات» معتبرترین سند تاریخی موجود است، با استناد به همان کتاب (کتاب عزرا، باب یکم/ 8) یادآوری می‌کنم که نام خزانه‌دار کورش «میتر دات» (Mitra-dat) بوده است؛ یک نام اصیل آریایی هفده سال پیش از آغاز شهریاری داریوش! بدین ترتیب، با استناد به همان تورات مورد علاقه‌ی پورپیرار نیز می‌توان ادعای باطل او را نقش بر آب کرد.
+ پورپیرار در وبلاگ‌اش، این بند از سنگ‌نوشته‌ی بیستون را که درباره‌ی برخاستن «وه‌یزداته» (Vahyazdata) علیه داریوش و پادشاهی‌اش در پارس است: «پس از آن، سپاه پارس که در املاک‌شان بودند و پیش‌تر از Yadaya (= انشان) [به نزد داریوش در بابل] آمده بودند، شورش کردند و به وه‌یزداته پیوستند»، به این صورت نقل می‌کند: «… پس از آن، سپاه پارسی مستقر در کاخ که پیش‌تر از "یهودیه" آمده بود، نسبت به من نافرمان شد …» و در این جمله، نام یدایا (Yadaya) را که عنوان پارسی شهر ایلامی «انشان» است، «یهودیه» می‌خواند و مدعی می‌شود که یهودیان سپاهی را از اورشلیم به یاری داریوش فرستاده بودند، و بعد می‌افزاید: «اما حقه‌بازان دغلی که خود را کتیبه‌خوان و شرق‌شناس و ایران‌شناس و زبان‌شناس و از این قبیل عنوان‌های قلابی می‌دانند، واژه‌ی کاملاً قابل فهم و آشنای "یدایا" در سطر بالا را با وقاحت تمام، "انشان" خوانده و ثبت کرده‌اند»! اما همان ترجمه‌ای که پورپیرار از کتیبه‌ی بیستون ارائه می‌کند، به تنهایی کل توهمات وی را بر باد می‌دهد؛ چرا که وی می‌گوید این سپاه از اورشلیم به یاری داریوش که عامل و گماشته‌ی بنی اسراییل بود، گسیل شده بود اما ادامه‌ی جمله‌ی مذکور تصریح می‌کند که آن سپاه علیه داریوش شوریده و به رقیب وی (وه‌یزداته) پیوسته است: این چگونه نیروی یاری‌رسانی است که به دشمن می‌پیوندد؟!!
دیگر آن که، به همان سادگی و راحتی و با همان زبان‌بازی‌ای که پورپیرار به واسطه‌ی آن (و نه به یاری سند و مدرک)، به خیال خود ثابت می‌کند که یدایا همان یهودیه است، من نیز به همان شیوه، ادعا وی را پاسخ داده می‌گویم: «اما پورپیرار دغلی که خود را کتیبه‌خوان و شرق‌شناس و ایران‌شناس و زبان‌شناس و از این قبیل عنوان‌های قلابی می‌داند، واژه‌ی کاملاً قابل فهم و آشنای "یدایا" در سطر بالا را با وقاحت تمام، "یهودیه" خوانده و ثبت کرده است»! اما اگر بخواهم با شیوه‌ای غیر از روش پورپیرار استدلال کنم، باید بگویم که در نسخه‌های ایلامی و اکدی بیستون، واژه‌ی متناظر با یدایا، انزان (Anzan = انشان) است (داندامایف، ص 60-250) و این نکته‌ی صریح، جای هیچ گونه شبه و تردیدی را برای یکسانی «یدایا» و «انشان» باقی نمی‌گذارد.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کتاب‌نامه:
- داندامایف، م. ا.: «ایران در دوران نخستین پادشاهان هخامنشی»، ترجمه‌ی روحی ارباب، انتشارات علمی و فرهنگی، 1373
-  Hansman, J., "Anshan": Encyclopaedia Iranica, vol. 2, London & NewYork, 1987
- Schmitt, R., "Achaemenid Daynasti": Encyclopaedia Iranica, vol. 1, London & NewYork, 1985

در جستجوی فحّاش

نوشته‌ی: اهورا اشون
1) در اندیشه‌ی ناصر پورپیرار، همه‌ی کسانی که منتقد او هستند، مشتی بی‌خرد هستند که الزاماً کتاب‌های او را نخوانده‌اند. یعنی ایشان بر این باورند که هر کس کتاب‌های ایشان را خوانده باشد، لامحاله باید از در موافقت درآید:
[پورپیرار در وبلاگ‌اش:] «پورپیرار مطمئن است که بدترین بدخواهان این کتاب‌ها ، چنان که موارد متعدد نشان داده است، اگر زحمت خواندن این مجموعه را بر خود هموار کنند، به صف طویل مدافعین آن خواهند پیوست و از ساده انگاری پیشین خویش، دست خواهند شست.»
... و با همین منطقِ شگفت بود که پورپیرار، کامنت‌های پرسش‌گران و منتقدان را به تیغ سانسورش سپرد و در متن یادداشت‌هایش، عجیب‌ترین اهانت‌ها را نصیب آنان کرد.
گوشزد می‌کنم که کسانی این روشِ او را برنتافتند و به واکنش، او را به باد طعن و کین گرفتند. ضمن تاسف شدید، نمی‌توانم پنهان کنم که از نظر من، خودِ پورپیرار مقصّر اصلی بود.
در مقابلِ پورپیرار، برخی دوستان در وبلاگ‌های‌شان مقالاتی را به نقد نظریّه‌های او اختصاص دادند. داریوش [کیانی] از آن جمله بود که سخت سنجیده و باوقار و مستدل، ادعاهای ایران‌ستیزانه‌ی پورپیرار را به چالشی عالمانه کشید و نیز افشین زند.
امّا من، بنا را بر چیز دیگری گذاشتم: کوشیدم تا تراز و ادب و شخصیّتِ علمیِ پورپیرار را به مددِ دهان‌پلشتی‌های خودش هویدا کنم و ماهیت هتاکانه‌ی تفکر او را در معرض قضاوت نهم. اوج توفیق من در این راه، یادداشت شماره‌ی 14 پورپیرار است.
[متن یادداشت مذکور پورپیرار چنین است:
یکی به نام اهورا اشون در وبلاگ اش به نام آدم و حوا آورده است:
«به گذر و نظر عرض می کنم که چندی پیش در حضور جمعی از روحانیون متخصص مذاهب بودم. سخن از پورپیرار در میان آمد. از آن جمع، یک تن نبود که ذره ای همدلی با او نشان دهد و از همه جالب تر اظهار نظر یکی از ایشان بود که پورپیرار را ترفند دیگری برای هرچه بد نام تر کردن اسلام درپیش جوانان و دانشگاهیان دانست!... و الحق کاری که پورپیرار می کند، جز این نیست!»
وقتی چنین آدمی که نام اش، آرم میتراییان برفراز وبلاگ اش، یادداشت روحانی شرمسار در میان نوشته های اش و باور پیشین اش به بد نامی اسلام؛ دلواپس بد نام تر شدن اسلام به سبب نوشته های من می شود، خود به خود نمایش نامه ی دیدار با روحانیون متخصص مذاهب اش را به تآتری روحوضی و یخ کرده بدل می کند؛ حتی اگر از این پرچم دار روحانی ستیزی نپرسیم که در جمع آن روحانیون متخصص و یا آن روحانیون در جمع او چه می کرده اند؟ و اگر یک تن از روحانیت را هم با من همدل نیافته ، که تصادفا قضاوت درستی است، پس آن ادعاهای او و امثال او، که مرا دست نشانده روحانیت می دانند، به تناول چه چیز شبیه می شود؟
این بی آبرویان، که بسیار درباره ی نعل وارو کوفتن شان می توانم گفت، پیش تر نیز وعده داده بودند که سند ارتباط مرا با این و آن برملا خواهند کرد، اما در حد خط خطی کردن بی خاصیت کادر گفت وگوی وبلاگ من متوقف اند و جز تکرار مشتی فحاشی، یعنی چکیده و مغز آموخته های شان، چیزی برای ارائه ندارند. اما من به زودی پیراهن از تن شان خواهم کشید تا همه به عیان ببینند که مهر کتف آنان، نقش چه کسانی را دارد! و تواصوا بالحق و تواصوا بالصبر!]
2) یکی از مهم‌ترین تکیه‌گاه‌ها یا شاکله‌های شخصیت پورپیرار، «مظلوم‌نمایی» است. او مکرراً منتقدان‌اش را افرادی نابخرد و به‌ویژه «فحاش و هتاک» وانمود و معرفی می‌کند و خود را برعکس، محقق وزین و برجسته‌ای که آماج توطئه‌های باستان‌گرایان و یهودیان شده است (دلم خون است برای برادران یهودی‌ام که این‌همه طعن می‌شنوند و دم برآوردن، نمی‌توانند). امّا بسیار جالب توجه است که هیچ کس، در فحاشی و هتاکی، به گرد پای آقای پورپیرار هم نمی‌رسد. نمونه‌هایی مختصر را با هم ببینیم که مشت نمونه‌ی خروار است:
- پورپیرار در یادداشت 15 [خود]، عنوان مقاله‌ای را که به بررسی نظریه‌ی توطئه اختصاص دارد، به تمسخر می‌گیرد و آن را عنوانی «شقیقه‌ای» می‌خواند. می‌دانید که منظور کدام ضرب‌المثلِ بی‌ادبانه‌ای است؟  … و در همان جا، خطاب به نویسنده‌ی آن مقاله، چنین می‌نویسد: «الحق که بر لاشه‌ی گندیده‌ی این روشنفکری نادان باید دوایی ریخت تا هر لحظه نتواند گند دیگری بپراکند.»
- [پورپیرار] در یادداشت 14، خطاب به بنده، می‌نویسد:
« … پس آن ادعاهای او و امثال او، که مرا دست نشانده روحانیت می‌دانند، به تناول چه چیز شبیه می‌شود؟» … که لابد منظورشان شهد و عسل است! … و باز در همان جا از صفت «بی‌آبرو» استفاده کرده و عجبا که اظهار می‌کند که «چکیده‌ی مغز و آموخته‌های» امثال بنده، جز «تکرار مشتی فحاشی» نیست!
- در یادداشت [12]، منتقدان خود را چنین وصف می‌کند: « مثل مجانین، جمله‌ای ناسزا را هزار بار از سر بی‌زبانی تکرار می‌کنند …» و همان جا، جمله‌ی «نیل آرمسترانگ» در هنگام فرود بر کره‌ی ماه را وصف حال کشفیاتِ خویش می‌شمرد!
[آن نوشته‌ی پورپیرار چنین است:
آن ها به نام و از زبان دیگران مطلب می نویسند، از خود امضا جعل می کنند و درست زمانی که جرات ندارند حتی در یک نشست خانوادگی، نظر مستقیم سیاسی- اجتماعی خود را علنی کنند، وبلاگ مرا عرصه ی تخلیه ی عقده های در جگر مانده ی سیاسی فرض کرده اند. مثل مجانین، جمله ای ناسزا را هزار بار از سر بی زبانی تکرار می کنند و یا حتی، چنان که برخی از آن ها را نیک می‌شناسم، نان و منزلتی از خدمت گزاری متنوع به جمهوری اسلامی ذخیره دارند و این جا چنین نعل وارونه می کوبند و از مجموع سخنان شان معلوم می شود که جز شایعات روزنامه ای و محفلی، چیزی از دیروز و امروز خود نمی دانند و کلامی سخن قابل سنجش در رد کتاب های من ندارند و اطوارهای شان شهادتی است بر شکوه مجموعه ی تاملی در بنیان تاریخ ایران، و کتاب ها را مستحق می کند که در ستایش شان مشابه همان جمله ای را بر زبان آورم که نخستین فضانوردی که بر کره ماه پای می گذارد، پیش از لمس خاک آن بر زبان آورد: «این گام کوچکی برای من و گام بزرگی در تاریخ نویسی ایران و شرق میانه بود.»]
- [پورپیرار] در یادداشت 1 چنین می‌نویسد:
«برای سوزاندن دماغ و سایر اجزاء مناسب این کار، از کسانی که عرضه‌ی مباحث نو، در موضوع تاریخ قلابی یهود نوشته‌ی پیشین، دربارهی ایران، آن‌ها را تا مرز جنون و انفارکتوس و فلج کامل مغزی برده، چندان که فقط می‌توانند ، چون مسهل‌خوردگان، ردی از محتویات مغز کثیف‌شان را، به تکرار بر مسیر مردم و فرهنگ بگذارند، پیشنهاد حذف قسمت دریافت نظر از دیگران را، دارم.»
- و بر همین منوال، پورپیرار در جای جای وبلاگش، منتقدانِ‌ خود را «ساده لوح»، «کودن»، «دلقک»، «هذیان‌گو»، «کودک» و امثالهم می‌خواند ...! افسوس که او بخشی از یادداشت‌های گهربار خود را برای همیشه پاک کرده است که در آن‌ها هم می‌شد نمونه‌های‌ زیادی از این دست درّفشانی‌ها را نشان داد!
3) به راستی علت این همه فحاشی و نابردباری نسبت به منتقدان چیست؟ …
من دوستان و همکارانی روانشناس دارم که در حل این معما کمکم کردند. این که می‌گویم همکار، تعجب نکنید: جهان اسطوره‌شناسی پیوندی استوار با دنیای روانشناسی دارد و از این رو من ناگزیر از شاگردی نزد روانشناسان هم هستم … باری، از منظر متخصصین روانشناسی، نویسنده‌ی آن کلمات زشت، یعنی پورپیرار شخصی است که به دلایلی، ظرفیت‌های روان‌اش برای شنودنِ نقد، کاملاً پر و تکمیل شده است. یعنی طاقتِ نقد شنیدن ندارد. در نتیجه، به عنوان یک فرآیند واکنشی، در مقابل نقدِ نقدگویان، از فحش و فضیحت برای فراموشیدن آن‌ها استفاده می‌کند.
به عبارت دیگر، نظریات پورپیرار، صرفاً «نظریات» او نیستند، بل که دقیقاً تمامیت شخصیتِ جدید او تشکیل می‌دهند و واضح است که چالش با این نظریات، به معنای راندن خود او به وضعیت ناخوشی است که قبل از این داشته است. (این تفسیر با آگاهی‌های ما از گذشته پورپیرار، منطقی می نماید!)
به بیان ساده، پورپیرار با فحاشی، دل خنک می‌کند و از مانع تزلزل شخصیت‌اش می‌شود. او چنان به این گونه واکنش دلبسته است که حتی از پذیرفتنِ خطاهایی عادی، مثل آنی که در کشف توطئه‌ی ساعت‌ها کرده بود، ابا می‌کند و خودفریبانه آن را به دامی که عمداً برای دیگران پهن کرده بود، نسبت می‌دهد!
4) امّا باور کنید که حتا روان‌شناسان هم از تجزیه و تحلیل برخی کنش‌های پورپیراری درمانده می‌شوند: من از دوستم در مورد علتِ نهانیِ دلبستگیِ پورپیرار در کاربردِ فحاشی‌های مرتبط با «مواد دفعی از بدن انسان» سؤال کردم و پرسیدم که چرا درصد مهمی از عباراتِ رکیک ایشان به این بخش منطبق است؟ ... افسوس که پاسخ درخور نشری داده نشد!