نقدهایی بر آرای ناصر پورپیرار (۲)

1- پورپیرار مدعی است که زبان «فارسی دری» در زمان سامانیان (261-389 ق) و به فرمان امیران سامانی ساخته شده و پیش از آن، نه کسی بدین زبان سخن می‌گفته و نه شعر و کتابی بدان نوشته شده بود. نخست آن که، پورپیرار چون همیشه برای این ادعای شگرف خود هیچ گونه سندی را در دست ندارد و عرضه نمی‌کند و همین نکته، به تنهایی آشکار می‌سازد که این ادعا، صرفاً بر خیالات و اوهام پورپیرار مبتنی است و نه بر مستندات تاریخی و علمی. دوم آن که، وی به سبب فقر علمی خود در عرصه‌ی زبان‌شناسی، نمی‌داند که هیچ زبانی یک‌شبه و یک‌باره و به فرمان این و آن پدید نمی‌آید بل که فرآیند زایش و پرورش و گسترش هر زبانی، صدها سال به طول می‌انجامد. زبان «فارسی دری» نیز چون هر زبان دیگری نمی‌تواند از این قاعده مستثنا باشد. نگاهی به نخستین آثار مدون به زبان دری، مانند آثار ابوریحان و ابن‌سینا و بلعمی و رودکی و حتا فردوسی که بدون آمیختگی چشمگیر با واژگان بیگانه و عربی، شیوایی و بلاغتی به کمال دارند، به خوبی آشکار می‌سازد که زبان فارسی دری تا چه اندازه اصیل و ریشه‌دار و پرمایه است و چه سال‌هایی طولانی را برای رسیدن به مرتبه‌ی کمال و پختگی پشت سر گذاشته که به محض آغاز نگارش این زبان به خطی جدید، چنان آثار نغز و پرمغزی را پدید ‌آورده و عرضه ‌داشته است [درباره‌ی سیر تحول و تکامل زبان فارسی دری نگاه کنید به: «سبک شناسی» (تاریخ تطور نثر فارسی)، محمدتقی بهار، انتشارات امیرکبیر، 1373 /// «تاریخ زبان فارسی»، دکتر پرویز ناتل خانلری، انتشارات بنیاد فرهنگ ایران، 1352]. سوم آن که، منابعی معتبر به ریشه‌ها و اصالت زبان «دری» به خوبی تصریح کرده‌اند؛‌ چنان که ابن ندیم از قول «ابن مقفع» (ادیب بزرگ ایرانی؛ کشته شده در 142 ق) و حمزه‌ی اصفهانی به نقل از «زرتشت پسر آذرخره» روایت می‌کنند که: «دری» زبان شهرهای مدائن (= تیسفون؛ پای‌تخت ساسانیان) است و کسانی که در دربار بودند، به آن گفت‌وگو می‌کردند و این لفظ (=دری) نسبت است به «دربار»؛ و در این زبان از لغات شهرهای خراسان و شرق، لغات اهل بلخ غالب است [ناتل خانلری، ص 15-14]. «مقدسی» نیز در احسن التقاسیم تصریح می‌کند که: زبان مردم بخارا دری است [همان، ص 16]. بدین ترتیب، آشکار است که زبان دری در زمان ساسانیان زبان محاوره‌ای دربار و پای‌تخت بوده و نیز زبان بومی شمال خراسان و بخشی از ماوراءالنهر نیز به شمار می‌آمده است. از ‌آن جا که این ناحیه (خراسان) خاستگاه قوم پارت بوده و نیز زبان فارسی دری مشابهت‌های واج‌شناختی نزدیکی با زبان پهلوی اشکانی (= پارتی یا پهلوانیک) دارد؛ و از آن رو که در زمان برآمدن زبان فارسی دری، زبان پهلوی اشکانی متروک گردیده و نه پهلوی ساسانی (= پارسی میانه یا پارسیک)، گفته می‌شود که زبان دری، گونه‌ی نو و تحول یافته‌ی زبان پهلوی اشکانی بوده است [صفا، 3-42؛ دکتر تقی وحیدیان کامیار: روزنامه‌ی همشهری، 16 آبان 1378، ص 10]. چهارم آن که، برخلاف ادعای پورپیرار مبنی بر این که پیش از عصر سامانی هیچ نظم و نثر و متنی به زبان دری وجود نداشته است، در آثار و منابع پرشماری، نمونه‌های منثور و منظومی به زبان دری - حتا از عصر ساسانی - نقل شده است. مانند چکامه‌ای از «باربد» خنیاگر دربار خسرو پرویز به زبان دری [ابن خردادبه: شفیعی کدکنی، ص 3-572]، سرود «کرکوی» [تاریخ سیستان: بهار، 1351، ص 9-88]، ترانه‌ی یزید بن مفرغ شاعر عرب‌تبار سده‌ی یکم هجری به زبان دری [الاغانی: بهار، 1351، ص 1-100]، ترانه‌ی بلخیان در هجو اسد بن عبدالله، از سده‌ی یکم هجری [طبری: بهار، 1351، ص 2-101]، شعر ابوالینبغی درباره‌ی ویرانی سمرقند به دست اعراب از سده‌ی یکم هجری [ابن خردادبه: بهار، 1351، ص 6-105] و… به همین گونه، نمونه‌های منثور بسیاری نیز به زبان دری چه از عصر ساسانی و چه از عهد پیش از سامانی؛ مانند جمله‌ای از خسرو انوشروان به زبان دری [طبری: بهار، 1373، ص 20]. از کتابت به زبان دری، پیش از عصر سامانی نیز گزارش‌هایی در دست است. چنان که ابوریحان بیرونی می‌گوید که «به‌آفرید» (کشته شده در 130 ق) کتابی را به زبان فارسی برای مریدان خود ترتیب داده بود [بیرونی، ص 272]. بدین شرح، آشکار است که هم از لحاظ زبان‌شناسی و هم به جهت تاریخی، ادعای پورپیرار مبنی بر جعل زبان دری در زمان و به فرمان شاهان سامانی، کاملاً مردود و باطل است.
2- پورپیرار در کتاب‌ها و وبلاگ‌اش مکرراً می‌نویسد: «بومیانی چون آشوری‌ها،‌ ایلامی‌ها، سومری‌ها، بابلی‌ها، کاسپین‌ها، مارلیک‌ها، سیلک‌ها [که البته این دو، نام تپه‌هایی هستند و نه عنوان اقوام بومی ایران!]، رخجی‌ها، ماردین‌ها [؟]، اورارتوها و… با برآمدن هخامنشیان و به ویژه به تیغ داریوش، نسل‌کشی شدند»!! اما پورپیرار از آن جا که در دانش تاریخ نیز چون دیگر رشته‌ها، دچار فقر مطلق است، نمی‌داند غالب اقوامی را که نام برده، ده‌ها بل که صدها سال پیش از برآمدن کورش و هخامنشیان، و در پی فروپاشی تدریجی (مانند: سومر، کاسی، مانا، لولوبی) و یا تهاجم کشورهای دیگر (مانند: آشور، اورارتو) از میان رفته بودند و لذا هخامنشیان را در نابودی آنان گناه و خطایی نیست! (برای کسب آگاهی بیش‌تر درباره‌ی تاریخ اقوام بومی خاورمیانه، نگاه کنید به: «تاریخ ملل قدیم آسیای غربی»، احمد بهمنش، انتشارات دانشگاه تهران، 1347). اما کورش در زمان برآوردن دولت فراگیر خود، فقط با دو تمدن برجسته و ریشه‌دار در منطقه‌ی خاورمیانه روبه‌رو بود؛ یکی «ایلام» که پایگاه قوم پارس بود و هیچ گاه نیز میراث و منزلت‌اش مورد پایمال پارس‌ها قرار نگرفت و بازمانده‌ی دولت آن تا عصر اشکانیان، زنده و پایدار بود [هینتس، 9-188]. و دیگری «بابل» که با فتح آن به دست کورش، صرفاً حکومت آن تغییر یافت و تا صدها سال بعد نیز سرزمینی فعال به شمار می‌آمد [بریان، 197-185؛ داندامایف، 6-144؛ کینگ، ص 278-274]. در این جا نیز پورپیرار بار دیگر با طرح ادعایی پوچ و بی‌پایه، کاری جز نمایش شدت بی‌سوادی‌اش در عرصه‌ی دانش تاریخ،‌ کار دیگری انجام نداده است.
3- در بخش پیام‌های وبلاگ پورپیرار، فردی بی‌نام و نشان (مانند همه‌ی طرفداران قلابی او) که برای خرده گرفتن از نیاکان باستانی ایرانیان - چون دیگر هم‌مسلکان‌اش - چیزی در چنته نداشته است، از سر درماندگی می‌نویسد: «من به عنوان یک ایرانی از این که کورش را که قاتل پدر بزرگ خود [آستیاگ] بوده است، مدافع حقوق بشر عنوان می‌کنند، متعجب‌ام»!! هر چند این سخن چنان مهمل و بی‌ارزش است که نیازی به پاسخ‌گویی ندارد، اما تحلیل و واکاوی این ادعا، برای درک عمق جهالت و مغلطه‌گری پورپیرار و هواداران وطن‌فروش‌اش، بسیار سودمند خواهد بود. از مورخان باستان، تنها کسی که مدعی کشته شدن آستیاگ (پادشاه ماد) شده، «کتزیاس» است. اما او آستیاگ را پدر بزرگ کورش ندانسته و منکر خویشاوندی آن دو است؛ ضمن آن که می‌گوید آستیاگ بدون آگاهی و دستور کورش کشته شده بود [پیرنیا، ص1-240]. اما به روایت برخی دیگر از مورخان [هردوت، گزنفون، دیودور: پیرنیا، ص 234، 244، 259] آستیاگ پدر بزرگ کورش بوده و پس از فتح ماد و سرنگونی پادشاهی‌اش، تا پایان عمر، در آرامش و مصؤونیت به سر برده است [هردوت، کتزیاس، ژوستن: پیرنیا، ص 239، 240، 260]. بنابراین اگر آن فرد بی‌نام و نشان ادعای خود را از روایت کتزیاس برگرفته است، باید گفت که این مورخ نه آستیاگ را پدر بزرگ کورش دانسته و نه کورش را قاتل وی. اما اگر ادعای خود را از مورخان دیگر اخذ کرده است، باید گفت که هیچ مورخ دیگری از کشته شدن آستیاگ به دست کورش خبر نداده است... این مورد که مشتی از خروارها ادعای این چنینی پورپیرار و طرفداران روان‌پریش اوست، به خوبی پرده از وسعت جهل و تیره‌اندیشی این جماعت بر می دارد.
4- پورپیرار می‌گوید: «تورات خاستگاه کورش را سرزمین‌های ماوراء دریای سیاه معرفی می‌کند» و سپس از این مقدمه نتیجه می‌گیرد که: «کورش سرکرده‌ی قومی اسلاو و خون‌ریز و راهزن بود که در دشت‌های جنوب روسیه می‌زیست و یهودیان وی را برای رهایی از اسارت در بابل و تاراج و نابودی تمدن‌های شرق میانه، اجیر کرده و بدین شکل، پای کورش را برای نخستین بار به نجد ایران گشوده بودند»!!! اما یگانه سند پورپیرار برای این ادعای سنگین - که رویاروی انبوهی از استاد و آثار تاریخی و باستان‌شناختی قرار می‌گیرد - بخشی از تورات است که در آن، یهوه (خدای اسراییل) خطاب به «ارمیا» (پیامبر یهود) و بدون بردن نامی از پارس‌ها یا کورش، می‌گوید: «قومی از شمال بر بابل هجوم خواهد آورد و آن را ویران خواهد کرد …» (کتاب ارمیا، باب 50/ 3-1). اما آشکار نیست که در کجای این جمله از دریای سیاه، اسلاو بودن پارس‌ها، یا مزدوری کورش برای یهودیان - به اشارت یا صراحت - سخن رفته است!! حال اگر ما سخن یهوه را در تورات زیاد جدی بگیریم و آن را از مقوله‌ی اسطوره‌های دینی ندانیم، تنها معنایی که می‌توانیم از آن به دست آوریم، این است که لشکر کورش از سمت شمال وارد شهر بابل شده است؛ و در واقع هم این گونه بوده و لشکرکشی کورش به بابل، از سوی شمال و از طریق گوتیوم، اُپیس و سیپار (شهرهای واقع در شمال بابل) انجام یافته است. در تأیید همین نکته نیز در تورات (!) می‌خوانیم: «من مردی [=کورش] را از شرق برگزیده‌ام و او را از شمال به جنگ قوم‌ها فرستاده‌ام» (کتاب اشعیا، باب41/21). اما این استناد نامربوط پورپیرار به تورات در حالی است که در بخش‌های دیگر این کتاب، کورش به روشنی با شرق ارتباط داده شده و خاستگاه وی در شرق دانسته شده است (کتاب اشعیا، باب 41/2و 21و 25؛ باب 46/11). بدین ترتیب، تورات به عنوان سند آرمانی و شخصی پورپیرار و کتابی که معانی مکتوم‌اش را فقط به این فرد آشکار کرده است، تمام رشته‌های خودبافته‌ی پورپیرار را پنبه می‌کند و بنای پوشالی تخیلات‌اش را بر باد می‌دهد.
5 - پورپیرار مدعی است: «یونانیان و مقدونیان حق بزرگ آزادسازی شرق میانه از توحش هخامنشی به دست اسکندر را بر تاریخ دارند، تا آن جا که قرآن نیز بر این آزادسازی صحه کرده است»!!! اما وی به جهت کوته‌نظری و بی‌دانشی،‌ نمی‌داند که موفقیت اسکندر در تسلط بر ایران و خاورمیانه (قلمرو امپراتوری هخامنشی) بدان سبب بود که وی با آگاهی کامل از  ایدئولژی سیاسی پادشاهی هخامنشی، کوشیده بود که با «هخامنشی‌گرایی»، از همان ابتدای در رسیدن به مرزهای امپراتوری پارسی، با نشان دادن خود به عنوان پادشاهی خودی و قانونی و مشروع - و نه براندازنده‌ی نظام و سلطنت پیشین - اقوام تابعه، قوم/ طبقه‌ی حاکم (= پارس‌ها) و شهربانان امپراتوری را مجاب به پیروی و فرمان‌برداری از خود، به منزله‌ی پادشاه جدید و فاتح هخامنشی کند. در چارچوب همین سیاست بود که اسکندر در نامه‌ای که پس از نبرد ایسوس به داریوش [سوم] نوشت، خود را به واسطه‌ی اراده و فضل خدایان، صاحب امپراتوری هخامنشی دانست و داریوش را متهم کرد که به ناحق بر تخت نشسته است [آرین، مورخ یونانی: پیرنیا، ص 1189] و پس از کشته شدن داریوش به دست بسوس، خود را خون‌خواه شاه مقتول وانمود کرد و حتا آداب و عادات و لباس‌های پارسی را پذیرفت، ترتیب ازدواج سرداران مقدونی را با شاه‌دخت‌های ایرانی داد و مشاغل مهمی مانند شهربانی را به پارسی‌ها سپرد. اسکندر برای آن که سلطنت پیشینیان‌اش را به رسمیت شناسد و آن را تداوم بخشد، سنت‌های کشور را رعایت کند و اشراف و مردم ایران را در کنار خود نگه دارد، شخصاً در پارس اقامت گزید - در حالی که داریوش آن جا را ترک کرده بود - به گرامی داشت کورش و سروسامان دادن به آرامگاه وی پرداخت و آشکارا از او و سیاست‌اش تقلید کرد. با کشته شدن داریوش، اسکندر آسان‌تر توانست پشتیبانی عمومی را در ایران به دست آورد و سپس، با کشتن قاتل وی و ادای احترام به حریف و رقیب از میان رفته‌‌اش، خود را جانشین قانونی داریوش قلمداد کند [ویسهوفر، ص 40-139]. بدین ترتیب، آشکار است که اسکندر نه با ادعا و هدف براندازی نظام و پادشاهی هخامنشی و یا رهاندن مردم از حاکمیت دیرپای هخامنشیان، بل که با عنوان کردن خود به منزله‌ی پادشاه مشروع و خودی و جدید هخامنشی و ادامه دهنده‌ی سلطنت هخامنشی، موفق به گشودن سرزمین‌های زیر فرمان داریوش سوم شده بود. این را نیز بیافزایم که پورپیرار توضیح نداده است که «یونانیان» در به اصطلاح آزادسازی شرق میانه به دست اسکندر چه نقشی داشته‌اند و در کجای قرآن نیز به این امر صحه گذاشته شده است.
6 - به گمان‌ام توانسته باشم در سلسله مقالات «محکم‌تر از سرب» به مهم‌ترین نظریه‌پرانی‌های ضدایرانی «ناصر پورپیرار» پاسخ دهم و آشکار سازم که آرای وی تا چه اندازه نامستند و ابطال‌پذیر و پوشالین است و سطح دانش و ادراک وی تا چه حد ابتدایی و پایین است. بی‌شک ناتوانی و درماندگی پورپیرار در ارائه‌ی مباحثی مستدل و علمی است که باعث گردیده بیش از پیش به سوی انحطاط اخلاقی و دشنام‌گویی و پرخاش‌گری میل کند و هویت اصلی و واقعی خود را - این چنین - برملا سازد.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کتاب‌نامه:
- بریان، پیر: «تاریخ امپراتوری هخامنشیان»، ترجمه‌ی مهدی سمسار، انتشارات زریاب، 1378
- بهار، محمدتقی، 1373: «سبک شناسی» (تاریخ تطور نثر فارسی)، انتشارات امیرکبیر، جلد یکم
- بهار، محمدتقی، 1351: «بهار و ادب فارسی»، به کوشش محمد گلبن، انتشارات جیبی و فرانکلین، جلد یکم
- بیرونی، ابوریحان: «آثار الباقیه»، ترجمه‌ی اکبر دانا سرشت، انتشارات امیرکبیر، 1352
- پیرنیا، حسن: «تاریخ ایران باستان»، انتشارات افراسیاب، 1378
- داندامایف، محمد: «ایران در دوران نخستین پادشاهان هخامنشی»، ترجمه‌ی روحی ارباب، انتشارات علمی‌ و فرهنگی، 1373
- شفیعی کدکنی، محمدرضا: «موسیقی شعر»، ‌انتشارات آگه، 1376
- صفا، ذبیح الله: «تاریخ ادبیات ایران»، انتشارات فردوسی، 1378، جلد یکم
- کینگ، لئونارد: «تاریخ بابل»، ترجمه‌ی رقیه بهزادی، انتشارات علمی و فرهنگی، 1378
- ناتل خانلری، پرویز: «تاریخ زبان فارسی»، انتشارات بنیاد فرهنگ ایران، 1352، جلد دوم
- ویسهوفر، یوزف: «ایران باستان»، ترجمه‌ی مرتضا ثاقب‌فر، انتشارات ققنوس، 1377
- هینتس، والتر: «دنیای گم‌شده‌ی ایلام»، ترجمه‌ی فیروز فیروزنیا، انتشارات علمی و فرهنگی، 1376

نقدهایی بر آرای ناصر پورپیرار (۱)

اقدام اخیر «ناصر پورپیرار» - نویسنده‌ی ایران‌ستیز - در راه‌اندازی وبلاگ، بیش از آن که مجال سخن‌پراکنی افزون‌تر را برای وی فراهم آورد، فرصت مغتنمی را برای کثیری از ایرانیان میهن‌پرست و فرهیخته پدید آورد تا اندیشه‌های او را رو در رو به نقد کشند و انزجار خویش را از فریبکاری و دشمن‌خویی او و حامیان و شیفتگان‌اش، به آشکارا اعلام کنند. نگاهی به بخش پیام‌های وبلاگ پورپیرار [پیش از سانسور شدن به دست وی] به خوبی نشان می‌داد که آرای او جز در میان دو - سه پان‌ترکیست شوربخت که هیچ نام و نشانی ندارند و چه بسا جملگی یک نفرند، هیچ طرف‌دار و پذیرایی ندارد.
آن چه که از مطالعه‌ی آرای پورپیرار در کتاب‌ها و در وبلاگ‌اش بر می‌آید، آن است که وی در نظریه‌پرانی‌های‌اش دچار سه ایراد و کژروی عمده است: فقدان اسناد، ساده‌انگاری مفرط، و روش‌شناسی غلط. برای نمونه، وی وجود و اصالت «زرتشت» و «اوستا» را انکار می‌کند و آن را حاصل جعل و فریب شماری از شعوبیان و یهودیان در سده‌های پس از سلطه‌ی اعراب بر ایران و به جهت مقابله با اسلام می‌انگارد. اما هم‌چنان که هم‌میهنی به نام «بابا یادگار» نیز یادآور شده بود، انبوهی از مورخان (اعم از یونانی، لاتینی، ارمنی، سریانی و …) در سده‌ها و سال‌های پیش از اسلام، و قبل از پدید آمدن اسلام و شعوبیگری، از زرتشت و دین او به صراحت سخن گفته‌اند: خانتوس لیدیایی (سده‌ی 5 پ.م.)، پلینی (سده‌ی یکم میلادی)، تئوپومپوس (سده‌ی 4 پ.م.)، ارسطو (سده‌ی 4 پ.م.)، بازیل (سده‌ی چهارم میلادی)، موپسوستیا (سده‌ی چهارم میلادی)، ازنیک کلبی و الیزه وارداپت (سده‌ی پنجم میلادی)، پلوتارک (سده‌ی یکم میلادی)، آریستوگنوس (سده‌ی 4 پ.م.)، دیوجنس لائرتیوس (سده‌ی سوم میلادی)، آمیانوس مارسلینوس (سده‌ی چهارم میلادی)، پورفیریوس (سده‌ی سوم میلادی)، استرابون (سده‌ی یکم میلادی) و… اما چه سود که پورپیرار خود را هیچ گاه متعهد و ملزم به دیدن و پذیرفتن چنین اسناد انبوه و صریحی نمی‌کند! در همین پیوند، نکته‌ی دیگری که نمودار شدت ساده‌انگاری، بل که بلاهت پورپیرار است، این است که چگونه می‌شود مشتی به اصطلاح شعوبی و یهودی در سده‌ی چهارم هجری آن چنان دانش و بینش و امکانات عظیمی داشته باشند که بتوانند دینی چون آیین زرتشت را با آن فقه و مناسک و یزدان‌شناسی و کیهان‌شناسی و فرجام‌شناسی اصیل و گسترده‌ی خود، و با آن ریشه‌ها و میراث آشکار هندوایرانی‌اش، و با آن زبان کهن‌تر از سنسکریت‌اش، یک شبه از خود بسازند و بگسترند؟! دینی که قدمت چند هزار ساله‌ی آن، از آموزه‌ها و اصول باستانی‌اش، و کهن‌سالی آن،‌ از انبوه تحولات و دگرگونی‌های موجود در آن، به روشنی بر می‌آید. شگفتا که پورپیرار لحظه‌ای با خود نیاندیشیده است که آخر جعل و تحریفی به وسعت و عظمت تمام تاریخ‌نوشته‌های عهد اسلامی و پیش از آن ـ که از زرتشت و دین‌اش سخن گفته‌اند - چگونه ممکن است، بی آن که حتا احدی هم متعرض و متذکر چنین توطئه‌ی عظیمی شود؟! جالب آن که پورپیرار با رد اصالت و قدمت زرتشت و دین‌اش، حتا قرآن را که در آن به مجوس (زرتشتیگری) به عنوان دینی شناخته شده، اشاره رفته (سوره‌ی حج، آیه‌ی 17) نادیده می‌گیرد، چرا که در غیر این حال، مجبور خواهد شد این اثر را نیز حاصل جعل و تحریف یهود معرفی کند!
چنین است که ناصر پورپیرار به راحتی از همه‌ی اسناد و آثاری که خلاف آرای او را ثابت می‌کنند، چشم‌پوشی می‌کند و از کنارشان پاورچین پاورچین می‌گذرد و هر جا که امکان گریز نباشد، آن آثار و اسناد را حاصل جعل و تحریف یهود توصیف می‌کند و خود را از پذیرش سندیت آنان، فارغ می‌سازد! با چنین روشی است که او حتا وجود مانی و مزدک و سلمان فارسی و ابومسلم و بابک و جابر بن حیان و هر کسی را که نامی برای ایران جسته است، منکر می‌شود و انبوه اسناد و آثار مربوط بدانان را ساختگی و دروغین می‌خواند: این است استدلال‌هایی که پورپیرار آن‌ها را مستحکم‌تر از سرب توصیف می‌کند!
پورپیرار وجود هر نوع واژه‌ی پارسی را در قرآن انکار می‌کند اما جالب است که در برابر این درخواست مکرر اهورا اشون که: «اگر راستگو هستید، اگر زبان‌شناس هستید، اگر غوغاگر نیستید، به کتاب کلمات دخیل در قرآن اثر آرتور جفری مراجعه کنید و هر آنچه که او کلمات پارسیِ دخیل در قرآن دانسته، نقد کنید» سکوت در پیش گرفت و از ارائه‌ی هر گونه پاسخی امتناع کرد؛ چرا که نفوذ زبان فارسی در قرآن و زبان عربی آن چنان گسترده و مستند است که هرگز نمی‌تواند به رد و انکار آن برآید. (برای آگاهی از تأثیرات وسیع فرهنگ و زبان فارسی در عربی، نگاه کنید به: «راه‌های نفوذ فارسی در فرهنگ و زبان عرب جاهلی»، نوشته‌ی دکتر آذرتاش آذرنوش، انتشارات توس، 1374 ///  «واژه‌های دخیل در قرآن مجید»، نوشته‌ی آرتور جفری، ترجمه‌ی فریدون بدره‌ای، انتشارات توس، 1372 /// «فرهنگ واژه‌های فارسی در زبان عربی»، نوشته‌ی محمدعلی امام‌شوشتری، انتشارات انجمن آثار ملی، 1347).
پورپیرار مدعی است که «کورش بابل را به ویرانه تبدیل کرده» و البته تنها سند وی برای این ادعای پوچ، کلام پیش‌گویانه‌ی یهوه است به اشعیای نبی (و موردی دیگر به ارمیا) در تورات که در آن حتا نامی از کورش نیز نرفته است: «من خود بر ضد بابل برخواهم خاست و آن را نابود خواهم کرد. نسل بابلی‌ها را ریشه‌کن خواهم کرد تا دیگر کسی از آن‌ها زنده نماند. بابل را به باتلاق تبدیل خواهم کرد تا جغدها در آن منزل کنند. با جاروی هلاکت، بابل را جارو خواهم کرد تا هر چه دارد از بین برود» (کتاب اشعیا، باب 14، بند 3-22). اما برخلاف ادعای بی‌پایه‌ی پوریرار و سند نامربوط او، هیچ یک از اسناد تاریخی و باستان‌شناختی موجود، از ویرانی بابل به دست کورش حکایت نمی‌کنند و حتا باستان‌شناسان، تاکنون اثری از ویرانی بابل در عصر کورش به دست نیاورده‌اند. بل که اسناد متعدد به دست آمده از بابل،‌ نشانه‌ی رونق و پیش‌رفت آن در عهد کورش و جانشینان او است (لئونارد کینگ: «تاریخ بابل»، ترجمه‌ی رقیه بهزادی، انتشارات علمی و فرهنگی، 1378، ص 275 و 386 /// ژرار ایسرائل: «کورش بزرگ»، ترجمه‌ی مرتضا ثاقب‌فر، انتشارات ققنوس، 1380، ص 196 و 205 /// برای آگاهی دقیق‌تر از وضعیت بابل در عهد هخامنشیان، نگاه کنید به: Dandamaev, M. A., "Babylonia in the Persian age": Cambridge History of Judaism, Cambridge, 1984, vol. I, 326-34. /// Kuhrt, A. ,"Babylonia from Cyrus to Xerxes": Cambridge Ancient Histoty, Cambridge, 1988, vol. IV, 112-138). اما جالب‌تر آن که، پورپیرار در نوشته‌های خود مدام یهودیان را به جعل و فریبکاری و تاریخ‌سازی محکوم می‌کند اما به ناگاه، کتاب مقدس یهودیان (تورات) تبدیل به سندی بی‌چون و چرا و سخت معتبر برای اثبات نظریه‌پرانی‌های وی می‌شود!!
پورپیرار، زبان عربی را بی‌مانند و گوهرین و اعراب جاهلی را دارای فرهنگ و تمدنی والا و درخشان می‌داند و با این ادعا که هیچ کتاب دست اولی از عهد ساسانیان بازنمانده است، میراث فرهنگی و علمی ساسانیان را انکار می‌کند و زبان‌های پهلوی و دری را سست و بی‌مایه می‌خواند. سوای این که پورپیرار با این ادعای خود، [به روش همیشگی‌اش!] از انبوه روایات مورخان اسلامی درباره‌ی کتاب‌ها و آثار علمی و ادبی بازمانده از عصر ساسانی، چشم پوشی می‌کند، بل که تعمداً فراموش می‌نماید که از منطقه‌ی حجاز و از دوران جاهلی اعراب هیچ گونه کتاب و مکتوب دست اولی بازنمانده که بخواهد با همان قیاس، نشانه‌ و عامل برتری فرهنگ و تمدن اعراب یا پرمایگی زبان عربی باشد!! پورپیرار چون هیچ گونه سندی برای اثبات ادعای خود مبنی بر سرآمدی فرهنگ و زبان عربی ندارد،‌ ناگزیر به اشعار منسوب به شاعران عهد جاهلی که جملگی در دوران پس از اسلام تحریر شده‌اند و اصالت آنان نیز شدیداً محل مناقشه است، متمسک می‌شود و آن‌ها را نمودار پرمایگی زبان عربی و برتری فرهنگ اعراب بر می‌شمارد! حال آن که اشعاری چند از عهد ساسانی - چون خسروانی باربد و سرود کرکوی - بر جای مانده که با همان قیاس، آن‌ها را نیز می‌توان نشان پرمایگی زبان پارسی و برتری فرهنگ ایران ساسانی دانست! (برای آگاهی از میراث علمی و ادبی ساسانیان نگاه کنید به: «فرهنگ ایران پیش از اسلام و آثار آن در تمدن اسلامی و ادبیات عرب»، نوشته‌ی دکتر محمد محمدی، انتشارات توس، 1374).
پورپیرار، فارسی را زبانی سست و بی‌مایه می‌داند که حتا قواعد دستوری‌اش را از زبان عربی گرفته و به واسطه‌ی اخذ واژه‌های عربی، بعدها غنا و رونقی یافته است!! اما او که از دانش زبان‌شناسی هیچ بهره‌ای ندارد، نمی‌داند که زبان فارسی از گروه زبان‌های پیوندی است و زبان عربی نیز از گروه زبان‌های اشتقاقی و این دو گروه زبانی، ساختاری به کلی متفاوت از هم دارند و لذا هرگز ممکن نیست که قواعد دستوری یکی از دیگری اثر بپذیرد. دیگر آن که نخستین کتاب‌های نوشته شده به زبان فارسی دری و با خط جدید آن، مانند آثار ابوریحان بیرونی و ابن سینا و بلعمی و رودکی و حتا فردوسی، که دارای کم‌ترین حد واژگان عربی هستند، شیوایی و بلاغتی به تمام دارند و این امر خود گواه و نمودار آن است که فارسی دری، فارغ از زبان عربی و حتا در نخستین اعصار رسمیت یافتن خود، زبانی پرمایه و رسا و اصیل بوده و حتا توانایی پرداختن به موضوعات و مایه‌های دشوار علمی و ادبی را داشته است. این را نیز بیافزایم که نفوذ تدریجی انبوهی از واژگاه بیگانه و از جمله عربی در زبان فارسی، نه از سستی و ضعف این زبان - که آثار نخستین فارسی، گویای عکس آن‌اند - بل که به جهت عادت و رسم و سلیقه‌ی مردم در بهره‌گیری از چنان الفاظ و واژگانی بوده است؛ که البته با داشتن فرهنگستانی فعال و آگاه، می‌شد همه‌ی آن‌ها را نیز به دور ریخت.
به ترتیبی که مشاهده نمودید، نظریات و آرای سفارشی ناصر پورپیرار، مجموعه‌ای است از لاف‌زنی‌ها و گزافه‌گویی‌هایی که مبتنی بر هیچ سند و مدرک معقول و معتبری نیست و هر منتقدی با کوچک‌ترین تلنگری می‌تواند بنای پوشالی عقاید وی را در هم بریزد. پورپیرار نیز در این مدت با درپیش گرفتن سکوت، یا مغلطه‌گری و اهانت در برابر منتقدان خود، شدت درماندگی و ناتوانی خویش را  نیک به نمایش گذاشته است؛ اما با وجود این همه رسوایی، شگفتا و شگفتا که شیفتگان خردباخته و انگشت شمار پورپیرار (که غالباً پان‌ترکیست‌ها هستند) هم‌چنان زبان دراز می‌کنند که تاکنون احدی یارای آن نداشته و نتوانسته که به آرای مستدل و محکم‌تر از سرب استاد پورپیرار پاسخی دهد!!! بی‌چاره قوم‌پرستان تجزیه‌طلبی چون پان‌عربیست‌ها و به ویژه پان‌ترکیست‌ها که در نهایت جهالت و بلاهت، پورپیرار را به‌سان بت هبل می‌ستایند و بر سر می‌گذارند و چون رسوایی و بی‌سر و پایی مقتدای‌شان برملا می‌شود، با پراندن جملاتی چون «دروغ‌گویی نزد ایرانیان است و بس» و «فارسی گویشی از زبان عربی است و بس» و… عقده‌های روان‌پریشانه‌ی‌شان را می‌گشایند و عمق درماندگی و حماقت خویش را آشکار می‌سازند. البته پورپیرار نیز برای آن که این دو - سه طرف‌دار روان‌پریش را از دست ندهد، در لابه‌لای مطالب وبلاگ‌اش، «تجزیه‌طلبی» را تأیید و تجویز می‌کند و آن را باعث تجدید حیات کشور می‌داند!! …