1- پورپیرار مدعی است که زبان «فارسی دری» در زمان سامانیان (261-389 ق) و به فرمان امیران سامانی ساخته شده و پیش از آن، نه کسی بدین زبان سخن میگفته و نه شعر و کتابی بدان نوشته شده بود. نخست آن که، پورپیرار چون همیشه برای این ادعای شگرف خود هیچ گونه سندی را در دست ندارد و عرضه نمیکند و همین نکته، به تنهایی آشکار میسازد که این ادعا، صرفاً بر خیالات و اوهام پورپیرار مبتنی است و نه بر مستندات تاریخی و علمی. دوم آن که، وی به سبب فقر علمی خود در عرصهی زبانشناسی، نمیداند که هیچ زبانی یکشبه و یکباره و به فرمان این و آن پدید نمیآید بل که فرآیند زایش و پرورش و گسترش هر زبانی، صدها سال به طول میانجامد. زبان «فارسی دری» نیز چون هر زبان دیگری نمیتواند از این قاعده مستثنا باشد. نگاهی به نخستین آثار مدون به زبان دری، مانند آثار ابوریحان و ابنسینا و بلعمی و رودکی و حتا فردوسی که بدون آمیختگی چشمگیر با واژگان بیگانه و عربی، شیوایی و بلاغتی به کمال دارند، به خوبی آشکار میسازد که زبان فارسی دری تا چه اندازه اصیل و ریشهدار و پرمایه است و چه سالهایی طولانی را برای رسیدن به مرتبهی کمال و پختگی پشت سر گذاشته که به محض آغاز نگارش این زبان به خطی جدید، چنان آثار نغز و پرمغزی را پدید آورده و عرضه داشته است [دربارهی سیر تحول و تکامل زبان فارسی دری نگاه کنید به: «سبک شناسی» (تاریخ تطور نثر فارسی)، محمدتقی بهار، انتشارات امیرکبیر، 1373 /// «تاریخ زبان فارسی»، دکتر پرویز ناتل خانلری، انتشارات بنیاد فرهنگ ایران، 1352]. سوم آن که، منابعی معتبر به ریشهها و اصالت زبان «دری» به خوبی تصریح کردهاند؛ چنان که ابن ندیم از قول «ابن مقفع» (ادیب بزرگ ایرانی؛ کشته شده در 142 ق) و حمزهی اصفهانی به نقل از «زرتشت پسر آذرخره» روایت میکنند که: «دری» زبان شهرهای مدائن (= تیسفون؛ پایتخت ساسانیان) است و کسانی که در دربار بودند، به آن گفتوگو میکردند و این لفظ (=دری) نسبت است به «دربار»؛ و در این زبان از لغات شهرهای خراسان و شرق، لغات اهل بلخ غالب است [ناتل خانلری، ص 15-14]. «مقدسی» نیز در احسن التقاسیم تصریح میکند که: زبان مردم بخارا دری است [همان، ص 16]. بدین ترتیب، آشکار است که زبان دری در زمان ساسانیان زبان محاورهای دربار و پایتخت بوده و نیز زبان بومی شمال خراسان و بخشی از ماوراءالنهر نیز به شمار میآمده است. از آن جا که این ناحیه (خراسان) خاستگاه قوم پارت بوده و نیز زبان فارسی دری مشابهتهای واجشناختی نزدیکی با زبان پهلوی اشکانی (= پارتی یا پهلوانیک) دارد؛ و از آن رو که در زمان برآمدن زبان فارسی دری، زبان پهلوی اشکانی متروک گردیده و نه پهلوی ساسانی (= پارسی میانه یا پارسیک)، گفته میشود که زبان دری، گونهی نو و تحول یافتهی زبان پهلوی اشکانی بوده است [صفا، 3-42؛ دکتر تقی وحیدیان کامیار: روزنامهی همشهری، 16 آبان 1378، ص 10]. چهارم آن که، برخلاف ادعای پورپیرار مبنی بر این که پیش از عصر سامانی هیچ نظم و نثر و متنی به زبان دری وجود نداشته است، در آثار و منابع پرشماری، نمونههای منثور و منظومی به زبان دری - حتا از عصر ساسانی - نقل شده است. مانند چکامهای از «باربد» خنیاگر دربار خسرو پرویز به زبان دری [ابن خردادبه: شفیعی کدکنی، ص 3-572]، سرود «کرکوی» [تاریخ سیستان: بهار، 1351، ص 9-88]، ترانهی یزید بن مفرغ شاعر عربتبار سدهی یکم هجری به زبان دری [الاغانی: بهار، 1351، ص 1-100]، ترانهی بلخیان در هجو اسد بن عبدالله، از سدهی یکم هجری [طبری: بهار، 1351، ص 2-101]، شعر ابوالینبغی دربارهی ویرانی سمرقند به دست اعراب از سدهی یکم هجری [ابن خردادبه: بهار، 1351، ص 6-105] و… به همین گونه، نمونههای منثور بسیاری نیز به زبان دری چه از عصر ساسانی و چه از عهد پیش از سامانی؛ مانند جملهای از خسرو انوشروان به زبان دری [طبری: بهار، 1373، ص 20]. از کتابت به زبان دری، پیش از عصر سامانی نیز گزارشهایی در دست است. چنان که ابوریحان بیرونی میگوید که «بهآفرید» (کشته شده در 130 ق) کتابی را به زبان فارسی برای مریدان خود ترتیب داده بود [بیرونی، ص 272]. بدین شرح، آشکار است که هم از لحاظ زبانشناسی و هم به جهت تاریخی، ادعای پورپیرار مبنی بر جعل زبان دری در زمان و به فرمان شاهان سامانی، کاملاً مردود و باطل است.
2- پورپیرار در کتابها و وبلاگاش مکرراً مینویسد: «بومیانی چون آشوریها، ایلامیها، سومریها، بابلیها، کاسپینها، مارلیکها، سیلکها [که البته این دو، نام تپههایی هستند و نه عنوان اقوام بومی ایران!]، رخجیها، ماردینها [؟]، اورارتوها و… با برآمدن هخامنشیان و به ویژه به تیغ داریوش، نسلکشی شدند»!! اما پورپیرار از آن جا که در دانش تاریخ نیز چون دیگر رشتهها، دچار فقر مطلق است، نمیداند غالب اقوامی را که نام برده، دهها بل که صدها سال پیش از برآمدن کورش و هخامنشیان، و در پی فروپاشی تدریجی (مانند: سومر، کاسی، مانا، لولوبی) و یا تهاجم کشورهای دیگر (مانند: آشور، اورارتو) از میان رفته بودند و لذا هخامنشیان را در نابودی آنان گناه و خطایی نیست! (برای کسب آگاهی بیشتر دربارهی تاریخ اقوام بومی خاورمیانه، نگاه کنید به: «تاریخ ملل قدیم آسیای غربی»، احمد بهمنش، انتشارات دانشگاه تهران، 1347). اما کورش در زمان برآوردن دولت فراگیر خود، فقط با دو تمدن برجسته و ریشهدار در منطقهی خاورمیانه روبهرو بود؛ یکی «ایلام» که پایگاه قوم پارس بود و هیچ گاه نیز میراث و منزلتاش مورد پایمال پارسها قرار نگرفت و بازماندهی دولت آن تا عصر اشکانیان، زنده و پایدار بود [هینتس، 9-188]. و دیگری «بابل» که با فتح آن به دست کورش، صرفاً حکومت آن تغییر یافت و تا صدها سال بعد نیز سرزمینی فعال به شمار میآمد [بریان، 197-185؛ داندامایف، 6-144؛ کینگ، ص 278-274]. در این جا نیز پورپیرار بار دیگر با طرح ادعایی پوچ و بیپایه، کاری جز نمایش شدت بیسوادیاش در عرصهی دانش تاریخ، کار دیگری انجام نداده است.
3- در بخش پیامهای وبلاگ پورپیرار، فردی بینام و نشان (مانند همهی طرفداران قلابی او) که برای خرده گرفتن از نیاکان باستانی ایرانیان - چون دیگر هممسلکاناش - چیزی در چنته نداشته است، از سر درماندگی مینویسد: «من به عنوان یک ایرانی از این که کورش را که قاتل پدر بزرگ خود [آستیاگ] بوده است، مدافع حقوق بشر عنوان میکنند، متعجبام»!! هر چند این سخن چنان مهمل و بیارزش است که نیازی به پاسخگویی ندارد، اما تحلیل و واکاوی این ادعا، برای درک عمق جهالت و مغلطهگری پورپیرار و هواداران وطنفروشاش، بسیار سودمند خواهد بود. از مورخان باستان، تنها کسی که مدعی کشته شدن آستیاگ (پادشاه ماد) شده، «کتزیاس» است. اما او آستیاگ را پدر بزرگ کورش ندانسته و منکر خویشاوندی آن دو است؛ ضمن آن که میگوید آستیاگ بدون آگاهی و دستور کورش کشته شده بود [پیرنیا، ص1-240]. اما به روایت برخی دیگر از مورخان [هردوت، گزنفون، دیودور: پیرنیا، ص 234، 244، 259] آستیاگ پدر بزرگ کورش بوده و پس از فتح ماد و سرنگونی پادشاهیاش، تا پایان عمر، در آرامش و مصؤونیت به سر برده است [هردوت، کتزیاس، ژوستن: پیرنیا، ص 239، 240، 260]. بنابراین اگر آن فرد بینام و نشان ادعای خود را از روایت کتزیاس برگرفته است، باید گفت که این مورخ نه آستیاگ را پدر بزرگ کورش دانسته و نه کورش را قاتل وی. اما اگر ادعای خود را از مورخان دیگر اخذ کرده است، باید گفت که هیچ مورخ دیگری از کشته شدن آستیاگ به دست کورش خبر نداده است... این مورد که مشتی از خروارها ادعای این چنینی پورپیرار و طرفداران روانپریش اوست، به خوبی پرده از وسعت جهل و تیرهاندیشی این جماعت بر می دارد.
4- پورپیرار میگوید: «تورات خاستگاه کورش را سرزمینهای ماوراء دریای سیاه معرفی میکند» و سپس از این مقدمه نتیجه میگیرد که: «کورش سرکردهی قومی اسلاو و خونریز و راهزن بود که در دشتهای جنوب روسیه میزیست و یهودیان وی را برای رهایی از اسارت در بابل و تاراج و نابودی تمدنهای شرق میانه، اجیر کرده و بدین شکل، پای کورش را برای نخستین بار به نجد ایران گشوده بودند»!!! اما یگانه سند پورپیرار برای این ادعای سنگین - که رویاروی انبوهی از استاد و آثار تاریخی و باستانشناختی قرار میگیرد - بخشی از تورات است که در آن، یهوه (خدای اسراییل) خطاب به «ارمیا» (پیامبر یهود) و بدون بردن نامی از پارسها یا کورش، میگوید: «قومی از شمال بر بابل هجوم خواهد آورد و آن را ویران خواهد کرد …» (کتاب ارمیا، باب 50/ 3-1). اما آشکار نیست که در کجای این جمله از دریای سیاه، اسلاو بودن پارسها، یا مزدوری کورش برای یهودیان - به اشارت یا صراحت - سخن رفته است!! حال اگر ما سخن یهوه را در تورات زیاد جدی بگیریم و آن را از مقولهی اسطورههای دینی ندانیم، تنها معنایی که میتوانیم از آن به دست آوریم، این است که لشکر کورش از سمت شمال وارد شهر بابل شده است؛ و در واقع هم این گونه بوده و لشکرکشی کورش به بابل، از سوی شمال و از طریق گوتیوم، اُپیس و سیپار (شهرهای واقع در شمال بابل) انجام یافته است. در تأیید همین نکته نیز در تورات (!) میخوانیم: «من مردی [=کورش] را از شرق برگزیدهام و او را از شمال به جنگ قومها فرستادهام» (کتاب اشعیا، باب41/21). اما این استناد نامربوط پورپیرار به تورات در حالی است که در بخشهای دیگر این کتاب، کورش به روشنی با شرق ارتباط داده شده و خاستگاه وی در شرق دانسته شده است (کتاب اشعیا، باب 41/2و 21و 25؛ باب 46/11). بدین ترتیب، تورات به عنوان سند آرمانی و شخصی پورپیرار و کتابی که معانی مکتوماش را فقط به این فرد آشکار کرده است، تمام رشتههای خودبافتهی پورپیرار را پنبه میکند و بنای پوشالی تخیلاتاش را بر باد میدهد.
5 - پورپیرار مدعی است: «یونانیان و مقدونیان حق بزرگ آزادسازی شرق میانه از توحش هخامنشی به دست اسکندر را بر تاریخ دارند، تا آن جا که قرآن نیز بر این آزادسازی صحه کرده است»!!! اما وی به جهت کوتهنظری و بیدانشی، نمیداند که موفقیت اسکندر در تسلط بر ایران و خاورمیانه (قلمرو امپراتوری هخامنشی) بدان سبب بود که وی با آگاهی کامل از ایدئولژی سیاسی پادشاهی هخامنشی، کوشیده بود که با «هخامنشیگرایی»، از همان ابتدای در رسیدن به مرزهای امپراتوری پارسی، با نشان دادن خود به عنوان پادشاهی خودی و قانونی و مشروع - و نه براندازندهی نظام و سلطنت پیشین - اقوام تابعه، قوم/ طبقهی حاکم (= پارسها) و شهربانان امپراتوری را مجاب به پیروی و فرمانبرداری از خود، به منزلهی پادشاه جدید و فاتح هخامنشی کند. در چارچوب همین سیاست بود که اسکندر در نامهای که پس از نبرد ایسوس به داریوش [سوم] نوشت، خود را به واسطهی اراده و فضل خدایان، صاحب امپراتوری هخامنشی دانست و داریوش را متهم کرد که به ناحق بر تخت نشسته است [آرین، مورخ یونانی: پیرنیا، ص 1189] و پس از کشته شدن داریوش به دست بسوس، خود را خونخواه شاه مقتول وانمود کرد و حتا آداب و عادات و لباسهای پارسی را پذیرفت، ترتیب ازدواج سرداران مقدونی را با شاهدختهای ایرانی داد و مشاغل مهمی مانند شهربانی را به پارسیها سپرد. اسکندر برای آن که سلطنت پیشینیاناش را به رسمیت شناسد و آن را تداوم بخشد، سنتهای کشور را رعایت کند و اشراف و مردم ایران را در کنار خود نگه دارد، شخصاً در پارس اقامت گزید - در حالی که داریوش آن جا را ترک کرده بود - به گرامی داشت کورش و سروسامان دادن به آرامگاه وی پرداخت و آشکارا از او و سیاستاش تقلید کرد. با کشته شدن داریوش، اسکندر آسانتر توانست پشتیبانی عمومی را در ایران به دست آورد و سپس، با کشتن قاتل وی و ادای احترام به حریف و رقیب از میان رفتهاش، خود را جانشین قانونی داریوش قلمداد کند [ویسهوفر، ص 40-139]. بدین ترتیب، آشکار است که اسکندر نه با ادعا و هدف براندازی نظام و پادشاهی هخامنشی و یا رهاندن مردم از حاکمیت دیرپای هخامنشیان، بل که با عنوان کردن خود به منزلهی پادشاه مشروع و خودی و جدید هخامنشی و ادامه دهندهی سلطنت هخامنشی، موفق به گشودن سرزمینهای زیر فرمان داریوش سوم شده بود. این را نیز بیافزایم که پورپیرار توضیح نداده است که «یونانیان» در به اصطلاح آزادسازی شرق میانه به دست اسکندر چه نقشی داشتهاند و در کجای قرآن نیز به این امر صحه گذاشته شده است.
6 - به گمانام توانسته باشم در سلسله مقالات «محکمتر از سرب» به مهمترین نظریهپرانیهای ضدایرانی «ناصر پورپیرار» پاسخ دهم و آشکار سازم که آرای وی تا چه اندازه نامستند و ابطالپذیر و پوشالین است و سطح دانش و ادراک وی تا چه حد ابتدایی و پایین است. بیشک ناتوانی و درماندگی پورپیرار در ارائهی مباحثی مستدل و علمی است که باعث گردیده بیش از پیش به سوی انحطاط اخلاقی و دشنامگویی و پرخاشگری میل کند و هویت اصلی و واقعی خود را - این چنین - برملا سازد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کتابنامه:
- بریان، پیر: «تاریخ امپراتوری هخامنشیان»، ترجمهی مهدی سمسار، انتشارات زریاب، 1378
- بهار، محمدتقی، 1373: «سبک شناسی» (تاریخ تطور نثر فارسی)، انتشارات امیرکبیر، جلد یکم
- بهار، محمدتقی، 1351: «بهار و ادب فارسی»، به کوشش محمد گلبن، انتشارات جیبی و فرانکلین، جلد یکم
- بیرونی، ابوریحان: «آثار الباقیه»، ترجمهی اکبر دانا سرشت، انتشارات امیرکبیر، 1352
- پیرنیا، حسن: «تاریخ ایران باستان»، انتشارات افراسیاب، 1378
- داندامایف، محمد: «ایران در دوران نخستین پادشاهان هخامنشی»، ترجمهی روحی ارباب، انتشارات علمی و فرهنگی، 1373
- شفیعی کدکنی، محمدرضا: «موسیقی شعر»، انتشارات آگه، 1376
- صفا، ذبیح الله: «تاریخ ادبیات ایران»، انتشارات فردوسی، 1378، جلد یکم
- کینگ، لئونارد: «تاریخ بابل»، ترجمهی رقیه بهزادی، انتشارات علمی و فرهنگی، 1378
- ناتل خانلری، پرویز: «تاریخ زبان فارسی»، انتشارات بنیاد فرهنگ ایران، 1352، جلد دوم
- ویسهوفر، یوزف: «ایران باستان»، ترجمهی مرتضا ثاقبفر، انتشارات ققنوس، 1377
- هینتس، والتر: «دنیای گمشدهی ایلام»، ترجمهی فیروز فیروزنیا، انتشارات علمی و فرهنگی، 1376