پورپیرار و پان‌عربیسم

«اَلاعَرْابُ اَشدَّ کُفراً وَ نفاقاً وَ اَجْدَرُ اَلاَّ یّعْلَمُوا حُدُودَ ما اَنزَْلَ اللهُ»: سوره‌ی توبه، آیه‌ی 97
(اعراب در کفر و نفاق از دیگران فزون‌ترند و به نادانی احکام خداوند سزاوارتر)

ناصر پورپیرار، این انشا نویس ایران‌ستیز، در یکی از جدیدترین یاوه‌پراکنی‌های خود، سیمای دیگری را از مرام و مسلک ننگین «پان عربیستی - کمونیستی» خود به نمایش گذاشته است. او با پی روی از ایدئولژی سوخته و پوسیده‌‌ی «خلق‌سازی» استالین، به گنگی، سخن از "فارس‌ها" (خلق فارس!) می‌گوید و آنان را مردمانی "فزون‌خواه و جداسر و تجزیه طلب (!!!) و بی‌پیشینه و زورگو و مفت‌خور و..." توصیف می‌کند، و البته نمی‌خواهد یا نمی‌تواند توضیح دهد که منظور وی از "فارس‌ها" چه کسانی هستند: اهالی استان فارس، مردم پای‌تخت، همه‌ی ایرانیان، فارسی‌زبان دنیا یا ... ؟! بدیهی است که وی توضیحی در این باره ندارد چرا که او فقط بازگو کننده‌ی یک اندیشه‌ی مضحک و نامفهوم پان‌عربیستی - استالینیستی است که جز در میان خام‌اندیشان گمراهی چون او و مشتی پان‌ترکیست شرور، خریدار و پذیرای دیگری ندارد.
پورپیرار در ادامه، از سرکوبی شورش «فرورتی» به دست داریوش کبیر برآشفته شده، می‌نویسد: "تمام کتیبه‌ی بیستون شرح این قبیل آدم‌کشی‌های او به مدد یهودیان است"! و سپس می‌افزاید که هخامنشیان: "15 ملت صلح جو و سازنده و هنرمند و صاحب خرد ایران و بین النهرین را، با نسل کشی کامل، از صحنه‌ی تاریخ روبیدند، مراکز تجمع و تولید را تعطیل کردند، بقایای بومیان ایران را به کوه و جنگل و اعماق دشت‌ها راندند، تا ظهور اسلام، به طول 12 قرن، این سرزمین را به سکوت واداشتند و چادر نشینی و زندگی عشیره‌ای در دهات دور افتاده را جایگزین آن مراکز بزرگ صنعت و هنر و تولید کردند، چندان که اینک هر نقطه‌ی ایران را که می‌کاویم ویرانه‌ای سوخته پدیدار می‌شود که در پس مانده‌های آن نیز حضور فرهنگی و صنعتی و هنری درخشان و حیرت انگیز یک قوم کهن ایرانی اعجاب جهان را بر می انگیزد"! اما حقیقت آن است که نه در سنگ‌نبشته‌ی بیستون - و نه در هیچ سند تاریخی دیگری - اثر و نام و نشانی از یهودیان و/ یا مدد کذایی آنان به هخامنشیان یافته می‌شود و نه تاکنون هیچ یک از آن ویرانه‌های مورد ادعای پورپیرار شناسایی شده و نه نشانی از سکون و توقف و پس‌ماندگی تمدن و فرهنگ آسیای غربی (به قول پورپیرار: شرق میانه) در عصر هخامنشیان به دست آمده است. پورپیرار نیز با علم بر این موضوع و تهی‌دستی کامل خود، همواره از ارائه هر گونه سند و مدرک و شاهدی وامانده است. ناگفته پیداست که در ذهن بیمار و خیال‌پرداز پان‌عربیستی چون پورپیرار، که به جهت برافتادن پادشاهی بابل - که از دید او، عرب بوده‌اند! - به دست کورش، کینه‌ی عمیق و خودسوزی را به این قوم بزرگ وجهان‌گشا (پارس‌ها) پیدا کرده و البته با آزاد شدن "یهودیان" تبعیدی در بابل، باز به دست کورش، نفرت او به عنوان یک "پان‌عربیست" نژادپرست ضدیهود، از پارس‌ها دو چندان شده است، هر صحنه‌ای و هر واقعه‌ای، قابل جعل و قلب و تحریف به نفع اعراب است. بنابراین، از دیدگاه پورپیرار، قوم پارس به سبب برانداختن سلطه‌ی اعراب (= بابلی‌ها!) از خاورمیانه و رهاندن یهودیان از چنگ همان اعراب، و یافتن لقب «مسیح» از سوی فرزندان اسراییل، مستوجب تکفیر و تخریب و توهین از جانب جهان عرب است!
این را نیز بیافزایم که پورپیرار، عمداً، به سبب کینه‌توزی و غرض‌ورزی نسبت به ایران باستان، یا از سر ناآگاهی مطلق از اصول و مسائل تاریخی، کاملاً غافل از این حقیقت است که هیچ پادشاه و هیچ حکومتی، در برابر شورش و شورشی سکوت نکرده است؛ و البته در معرکه‌ی جنگ نیز جز مرگ و نابودی پیش‌آمد دیگر متصور و قابل وقوع نیست. این نیز آشکار است که سنگ‌نبشته‌ی بیستون یک بیانیه‌ی سیاسی- نظامی است و نه منشور حقوق بشر. اما پورپیرار بدون اعتنا به این کارکرد نبشته‌ی بیستون و با چشم‌پوشی عمدی از سنگ‌نبشته‌ی نقش رستم، که شرحی کامل از منش فردی و پادشاهی درخشان داریوش کبیر است، تقلا و تکاپوی مضحکانه و کودکانه‌ای را برای تخریب چهره‌ی این پادشاه بزرگ تاریخ به خرج داده است. جالب آن که سنگ‌نگاره‌ی بیستون دقیقاً بر اساس الگوی سنگ‌نگاره‌ی «آنوبانینی» پادشاه لولوبی (حدود 2000 پ.م.) واقع در پانزده کیلومتری غرب بیستون، طراحی و حجاری شده است؛ با این تفاوت که در سنگ‌نگاره‌ی آن پادشاهِ - به قول پورپیرار - "صلح‌جو و سازنده و هنرمند" (آنوبانینی)، اسیران و مغلوبان به طور برهنه و زجر دیده تصویر شده‌اند، اما در سنگ‌نگاره‌ی این پادشاهِ - به قول پورپیرار - "آدم‌کش" (داریوش)، به شکل ملبس و رسمی و آراسته!
حقیقت آن است که برخوردهای کاملاً طبیعی داریوش کبیر با شورشیان هرگز قابل مقایسه با قتل عام‌ها و ویران‌گری‌های پیاپی و همواره‌ی آشوریان علیه مردمان بی‌گناه بومی ایران و میان‌رودان نیست. چنان که پادشاه آشور، «آشوربنیپل» (627-668 پ.م.) خود درباره‌ی تهاجم‌اش به شوش می‌گوید: «در طی یک لشکرکشی، من این سرزمین ایلام را به کویر و ویرانه تبدیل کردم. روی چمن‌زارهای آن نمک و بُتّه‌های خار پراکندم [تا آن جا که] ندای انسانی، صدای سُمّ چارپایان کوچک و بزرگ و فریادهای شادی به دست من از آن جا رخت بَربَست»! جالب آن که پورپیرار به سبب عرب‌تبار دانستن مضحکانه‌ی آشوریان، نه تنها اعتنایی به این حقایق نمی‌کند، بل که مذبوحانه می‌کوشد تا این قوم خون‌ریز را از جنایات‌اش تبرئه کرده و هر نوع بازگویی حقیقت را در این باره، توطئه‌ی مورخان یهودی‌گرا معرفی کند!! او هم‌چنین سعی می‌کند که چیزی از جنایات حاکمان عرب عصر اسلامی را به خاطر نیاورد و چشم‌های خویش را بر روی چنین حقایقی ببندد و خود را با اوهامی که در تاریک‌خانه‌ی ذهن‌اش ساخته است، مشغول کند: «عده‌ی کسانی که حجاج (= مأمور امویان، دودمان محبوب پورپیرار، در عراق) گردن زده بود، به جز آن‌ها که در جنگ‌ها و زد و خوردها کشته شده بودند، یک صد و بیست هزار کس بود … وقتی حجاج بمرد، پنجاه هزار مرد و سی هزار زن در محبس او بود. محبس او سقف نداشت و چیزی نبود که محبوسان را از گرما و سرما محفوظ دارد و آب آلوده به خاکستر به آن‌ها می‌دادند» (التنبیه و الاشراف، ابوالحسن مسعودی، انتشارات علمی و فرهنگی، 1381، ص297)؛ «علت این که ما از این اخبار (= دانش پیشینیان) بی‌خبر ماندیم، این است که قتیبة بن مسلم باهلی نویسندگان و هربدان خوارزم را از دم شمشیر گذرانید و آن چه مکتوبات از کتاب و دفتر داشتند همه را طعمه‌ی آتش کرد و از آن وقت خوارزمیان امی و بی‌سواد ماندند …» (آثار الباقیه، ابوریحان بیرونی، انتشارات امیرکبیر، 1377، ص 75)؛ «پس از آن که عبدالله بن عامر از فتح "گور" فارغ شد به سوی "اصطخر" شتافت و پس از جنگی بزرگ و به کار انداختن منجنیق آن را به جنگ فتح کرد و چهل هزار تن از پارسیان را بکشت و بیش‌تر آزادگان و بزرگان اسواران را که بدان جای پناه آورده بودند نابود کرد … [اما مردم اصطخر باز علیه اعراب شورش کردند، آن گاه] ابن عامر پارسیان [به نبرد آمده] را شکست داد و به اصطخر بازگردانید. سپس … آن جای را به جنگ فتح کرد و قریب به صد هزار تن از ایشان را بکشت» (فتوح البلدان، بلاذری، انتشارات بنیاد فرهنگ ایران، 1346، ص262)؛ «ابن مهلب … خلقی عظیم از مردم گرگان بکشت و کودکان را به اسارت گرفت و کالبد کشتگان را بر دو جانب طریق بیاویخت» (همان، ص 188)؛ «مهاجران به آن جای (= شوشتر) روی آورده جنگ‌جویان را کشتند و کودکان را اسیر کردند» (همان، ص 249) و …
با همه‌ی این اوصاف، طبیعی است که پورپیرار به عنوان یک «پان‌عربیست»، حیات عشیره‌ای و بدوی اعراب جاهلی را به یک حیات و اجتماع ملی ترجیح دهد و رضا شاه پهلوی را که بنیان‌گذار نخستین دولت- ملت واحد ایرانی بود به باد حمله گیرد. از سوی دیگر، وی در یادداشتی ویژه، از برای بدرفتاری امریکاییان با زندانیان عراقی سخت ضجه می‌زند و آه و ناله و فریاد می‌کند، اما وی فراموش کرده و اهمیتی نمی‌دهد که همین عراقی‌ها با اسرای ایرانی زمان جنگ چه رفتار ددمنشانه‌ای داشتند. طبیعی است که برای یک "پان‌عربیست" سرنوشت و وضع و حال «اعراب» بسیار مهم‌تر و ارزشمندتر از آن ایرانیان است.

مافیای تاریخ ایران‌نگاری

نوشته‌ی محمدرضا قلی‌زاده (هفته‌نامه‌ی فرهیختگان، 30 مرداد 1380، ص 8)

آن چه در پی می‌آید، طرحی است مقدماتی برای پاسخ به دو اثر مکتوبی که به فاصله‌ای اندک از یک‌دیگر به قلم «ویراستاری» [= ناصر پورپیرار] که به سرعت پله‌های ترقی را تا قله‌های رفیع نظریه‌پردازی در کل تاریخ ایران طی کرده، به چاپ رسیده است. در این مختصر، قبل از هر چیزی تلاش بر این خواهد بود تا با تبعیت از زبان نوشتاری «دوازده قرن سکوت!» و «پلی برگذشته» به عیارسنجی تفکری که در پس آن صفحات نهفته است دست یابیم.
واژه‌ی «متد» یا «روش» اشاره به این امر دارد که هر کاری روش خاص خود را دارد و تا وقتی انسان‌ها از آن روش پی‌روی نکنند، در انجام [دادن] آن کار با مشکل مواجه‌اند. تحقیق و پژوهش در تاریخ باستان، خاصه تحقیق و پژوهش در «بنیان تاریخ ایران» (یعنی ایران باستان)، کاری به غایت تخصصی و مشکل است؛ چرا که محقق می‌باید علاوه بر تسلط بر زبان‌های باستان، به ساخت و بافت جوامع و اجتماعات باستانی نیز به خوبی آشنا باشد و هم‌چنین لزوماً می‌باید روی‌دادها و وقایع تاریخی و رفتار سیاسی- مذهبی حکام و مردم آن جوامع را با توجه به همان مقطع و دوره‌‌ی زمانیِ مورد بحث، به پژوهش و جست‌وجو بگیرد. به عبارت دیگر، هر واقعه‌ی تاریخی می‌باید در ظرف زمانی و مکانی خاص خود مورد ارزیابی قرار گیرد. برای مثال، نظام‌های عصر باستان را نمی‌توان بر اساس ساختار حکومت‌ها و نظام‌های امروزی ارزش‌گذاری کرد و یا رفتار انسان در جوامع مدرن امروزی نمی‌تواند الگوی مناسبی برای سنجش و ارزیابی رفتار انسان‌های جوامع سنتی عصر باستان باشد؛ چرا که هنجارهای رفتاری انسان‌ها در پویه‌ی تحولات تاریخی شدیداً متحول می‌شوند. اهل تحقیق به خوبی می‌دانند که با نگاهی امروزی و با روش‌های بازی با بریده‌ها و برداشت‌های مطالعات انجام شده توسط صاحب نظران به‌نام و چسب و قیچی آن‌ها در کنار یک‌دیگر نمی‌توان به برداشتی درست، جامع و کاربردی و قابل اعتنا در پژوهش‌های تاریخی دست یافت. پرداختن به بخش و دوره‌ای خاص در مطالعات تاریخی، علاوه بر این که پژوهش‌گر را صاحب‌نظر می‌سازد، به او این توان را می‌دهد که به نظریه‌پردازی نیز بپردازد.
توماس هابز اعتقاد دارد "اگر کسی حرف‌های بی‌هوده زیاد می‌زند، بدان که روش بلد نیست". البته این سخن برای کسانی است که می‌خواهند کار علمی کنند اما دانش و بضاعت اندک دارند، ولی امان از هنگامی که کسی بضاعت اندک داشته باشد و با انتخاب گزینه‌های علمی درصدد عقده‌گشایی، تصفیه حساب‌های فکری و ارائه‌ی مانیفیست و اعلامیه‌ی نحله و گروهی برآید. مشکل هنگامی مضاعف می‌شود که در این راه بازی با تاریخ برای کسب معروفیت دست‌مایه قرار گیرد.
چندی پیش دو کتاب مربوط به تاریخ ایران به دستم رسید. یکی اثر ارزشمند پرفسور "هایدماری کخ" تحت عنوان "از زبان داریوش" ترجمه‌ی مترجم گرامی آقای دکتر پرویز رجبی، و دیگری کتاب وزین "شورشیان آرمان‌خواه: ناکامی چپ در ایران" به قلم مازیار بهروز. آن چه که پیش از هر چیز مرا به مقایسه‌ی این دو اثر واداشت، مطالب و نوشتارهای روی جلد این دو کتاب بود. بر روی جلد اثر ماری کخ به جز نام مترجم محترم، در دو موضع نام «ویراستار» [= ناصر پورپیرار] آمده در حالی که بر روی جلد اثر مازیار بهروز حتا نام مترجم هم نیامده است و تنها در صفحه‌ی سوم است که می‌توان دریافت این اثر توسط مترجم محترم آقای مهدی پرتوی ترجمه شده است و این تفاوت برای من بسیار غریب بود. لااقل طی نزدیک به دو دهه‌ی گذشته که با کتاب سروکار دارم، اولین بار است که نام ویراستار را روی جلد کتاب آن هم در دو موضع در کنار نام مترجم و صاحب اثر می‌دیدم! در «پیش‌سخن» این کتاب [= از زبان داریوش] مطالبی به قلم «ویراستار» [= پورپیرار] آمده است که به جهت اهمیت مطالب فوق برای وارد شدن به بحث اصلی، به همراه خوانندگان، «پلی بر گذشته‌ی» ویراستار صاحب قلم زده، و بخش‌هایی از پیش‌سخن ایشان به کتاب خانم هایدماری کخ را مرور می‌کنیم:
«به ایرانی بیاندیشیم که سه هزاره است تا به همت فرزندان نخبه‌ی خویش به جهان سربلند زیسته است … به خواست اهوره مزدا، من چنین‌ام که راستی را دوست دارم و از دروغ روی گردانم. دوست ندارم که ناتوانی از حق کشی در رنج باشد. هم‌چنین دوست ندارم که به حقوق توانا به سبب کارهای ناتوان آسیب برسد. آن چه را درست است من آن را دوست دارم … این است بخشی از معتقدات داریوش که خود در سنگ‌نبشته‌اش اعلام می‌کند. چنین بیانیه‌ای از زبان یک شاه، در سده‌ی ششم پ.م. به معجزه می‌ماند. از بررسی دقیق لوحه‌های دیوانی تخت جمشید نتیجه می‌گیریم که داریوش واقعاً هم با مسائل مردم ناتوان همراه بوده است …  فراز فوق از کتاب حاضر گواهی می‌دهد که ایران از نخستین اعلام حضور خود در تاریخ تمدن بشری، پیوسته مبشر راستی بوده، برابری، آزادی و عدالت را ندا داده است. به راستی که بر این فراز از این کتاب که نتیجه‌گیری نهایی مؤلف آن از تحلیل بنیان تاریخ ایران است، نمی‌توان چیزی افزود که احساس غرور ایرانی بودن را در خواننده بیش‌تر دامن بزند … به یقین ارزش کتاب در بیان تمامی حقایق مربوط به آن دوران است و از خلال آن پذیرفته می‌شود که قدرت مدیریت و سازمان‌دهی بنیان یک امپراتوری و نیز روابط ملی به کمک خرد جمعی، چنان مستحکم شد که هنوز ایرانیان به جهان با همان ویژگی‌های دیرین و نخستین خود؛ یعنی پندار و کردار و گفتار نیک شناخته می‌شوند که از پس اسلام تبلور واقعی آن آشکارتر شده است» (امضا ویراستار).
مطلب فوق از قلم ویراستاری ترواش می‌کند که حدود سه سال بعد با یک چرخش یک‌صد و هشتاد درجه‌ای، تصمیم به شکستن «دوازده قرن سکوت» می‌گیرد و ضمن «تأمل در بنیان تاریخ ایران» کمر همت بر افشای «ماهیت واقعی یک امپراتوری بیگانه‌ی بر خون و از خود برآمده» بسته است و این همان امپراتوری است که آن چنان که پیش‌تر ملاحظه شد، "ویراستار حکایت ما" درباره‌ی آن می‌گوید: ایرانیان با تکیه بر دستاوردهای آن "با همان ویژگی‌های دیرین و نخستین خود؛ یعنی پندار و کردار و گفتار نیک شناخته می‌‌شوند که از پس اسلام تبلور واقعی آن آشکارتر شده است".
به هر روی به دنبال شکسته شدن «دوازده قرن سکوت» توسط ویراستار: «فرض من [= ناصر پورپیرار] این است که یهودیان، کورش را از درون قبیله‌ای بی‌نشان و غیربومی، اما خون‌ریز، با حمایت‌های مادی و عقلی تا مقام یک امپراتور برکشیدند تا اسیران و ثروت یهود را از بابل آزاد کند و تمدن‌های چندگانه پرست مزاحم را از بین النهرین برچیند». او تأکید می‌کند: «باید به صراحت بنویسم که داریوش در کتیبه‌ی بیستون هر چند که بارها می‌نویسد من راستی را دوست دارم، تقریباً در خطوط اصلی هیچ حرف درستی نزده است». او در نهایت در دو کتاب خود اظهار می‌دارد که «به معنای درست، تاریخ هخامنشیان برگ تازه‌ای از تاریخ یهود است».
"نظریه‌پرداز حکایت ما" که با دعوی دفاع و دادخواهی از اقوام متمدن ایران ماقبل آریایی - که البته نمی‌دانیم  سرزمین‌شان چه نام داشته است - از میان خاک‌های تپه‌ی سیلک و تپه‌ی گیان و اقوام بین‌النهرین برخاسته، بیش و پیش از هر چیزی در پی این است که [به قول خود،] اسطوره‌ی «اقوام شمالی که شیوه‌ی عقب مانده‌ی شاهنشاهی را بنیان گذاردند» فروریزد. از هر کس که با ذهن مدرن و امروزی می‌اندیشد می‌پرسیم به راستی برای شاهان دو هزار پانصد سال قبل جهت ایجاد سیستم و ساختار سیاسی مطلوب چه پیش‌نهادی می‌توان عرضه داشت؟ آیا هخامنشیان می‌باید با ایجاد مجلس شورا و اخذ رأی از مردم ، نظام دموکراسی و یا سوسیال دموکراسی و یا هر چیز دیگری ایجاد می‌کردند تا بدین ترتیب با توطئه‌ی صهیونیسم جهانی، که بنا داشت حکومت عقب مانده‌ی شاهنشاهی را حدود 2500 سال پیش برای ایران تجویز و تحمیل کند، همراه و همگام نمی‌شدند؟! راستی چه مدرک، گواه و گناهی بالاتر از این که نام کورش و شاهان هخامنشی در کتب مقدس یهود وارد شده و البته این خود دلیل محکمی است بر این که مؤسسان مطلع تاریخ ایران، مزدوران صهیونیسم و رژیم اشغال‌گر قدس هستند!!
ابراز این گونه نظرات در تاریخ قطعاً می‌باید متکی بر ستون‌هایی مستحکم از مطالعات و اسناد تاریخی باشد. چنان که پیش‌تر نیز بیان شد، در هر پژوهش و نظریه‌پردازی نیاز به متد و روش امری بدیهی است. به همین لحاظ، ویراستار و نظریه‌پرداز مورد بحث [= ناصر پورپیرار] نیز با بهره‌گیری از متد و روش سهل‌الوصول لجن‌مال کردن و تخطئه و تخریب صاحب نظران و محققان مطالعات تاریخ ایران باستان، جملگی کسانی را که پژوهش‌های آن‌ها [به قول وی،] سد راه «اثبات [فرضیه‌ی] انقلابی [او] در ادراک تاریخ ایران و شرق میانه و از جمله تاریخ معاصر» هستند، به باد ناسزا و استهزا می‌گیرد. برای نمونه گزیده‌ای از نظرات او را درباره‌ی محققان و تحقیقات ایران‌شناسان بزرگ غربی، در زیر می‌آوریم:
- بنیان داستان‌ها و تصورات درباره‌ی کورش را هردوت ریخته است که ارزش تاریخی "تواریخ" او از نقالی‌های قهوه‌خانه‌ها هم عقب می‌ماند.
- این که هردوت در آن سوی جهان برای ثبت تاریخ هخامنشیان که در اسناد یونان "بربر" خوانده شده‌اند، چنین پرهیاهویی کرده، گمان سفارشی بودن نگارش "تواریخ" را دو چندان می‌کند.
- تاریخ دست‌ساز آقای گیرشمن …
- گیرشمن از آن جا که خود یهودی است …
- معلوم نیست چرا اومستد درباره‌ی هخامنشیان، موضوعی که در تخصص او نیست، کتابی چنین بی‌مایه تألیف کرده است.
- سه مجلد نوشته‌های احساساتی، خام و بی‌ارزش خانم مری بویس.
- "بریان" تردیدهای خود را بدون نتیجه‌گیری مشخص بر می‌شمرد. فضای واهمه‌ی موجود در مافیای تاریخِ ایران‌نگاری، چنان که ذکر خواهد شد، تقریباً برای هیچ کس زَهره‌ی ورود جدی و نهایی بر بنیان تاریخ ایران باقی نگذارده …
- سلسله‌ای از تاریخِ ایران‌نگاران یهود، گیرشمن، اشپولر، ویسهوفر، دارمستتر، و به گونه‌ای متفاوت گلدزیهر، استروناخ و دیگران تاریخ ما را چنان بازسازی می کنند که مبدأ آن از هخامنشیان دورتر نرود و این مبدأ را به غلط چنین پرافتخار می‌آرایند.
- نمونه‌های فوق بیان‌گر خیال‌بافی‌های دور و دراز و اغتشاشی است که زبان‌شناسان در دیرین‌شناسی و در تاریخ به وجود آورده‌اند …
نظریه‌پرداز حکایت ما، پس از ضربه‌ی فنی کردن تمامی خاورشناسان نامی و اثبات بی‌دانشی و مزدور بودن آن‌ها (!)، هنگامی که به ایران‌شناسان و استادان برجسته‌ی وطنی؛ یعنی برادران هم‌وطن و مسلمان‌اش که تلاش‌های فراوانی نیز در فرهنگ و تاریخ ایران با هدف «پایان پراکندگی و برآمدن مردم» داشته‌اند، عصبانی‌تر از فقرات ذکر شده در بالا، قلم را تیزتر کرده و از آن خنجری زهرآلود می‌سازد و یک‌یک دانشوران ایرانی را با برهان قاطع خود می‌نوازد! دکتر زرین‌کوب، دکتر شاپورشهبازی، دکتر رضا شعبانی و دیگران، هر یک به نحوی از نیش قلم «ویراستار» [= ناصر پورپیرار] بی‌بهره نمی‌مانند. ظاهراً از میان استادان بزرگ ایرانی که در تحقیقات ایران باستان و تاریخ ایران آشنای عام و خاص هستند، تنها کسی که کم‌تر مورد تعرض واقع شده مرحوم پیرنیا است البته او هم مورد التفات قرار می‌گیرد چرا که [به قول پورپیرار،] «آقای پیرنیا مطالبی نیز از خود به اسناد افزوده‌اند که جای سخن بسیار دارد».
استادان به‌نام ایرانی متهم به ارائه‌ی نظرات «عوام‌پسندانه و پوچ و احساسی و عقب‌افتاده، غیرواقعی و نژادپرستانه» می‌شوند. مرحوم دکتر زرین‌کوب به «رجزخوانی‌های عوامانه» متهم می‌شود و «ویراستار» به برنامه‌سازان [برنامه‌ی تلویزیونی] «هویت» ایراد می‌گیرد که در مخدوش کردن و ابطال زرین‌کوب بد عمل کرده و کم‌کاری کرده‌اند!
استفاده فراوان از واژگان جهت‌دار و به دور از اهداف علمی و نقد سالم، همراه با علامت تعجب‌های پی در پی، بیش از هر چیز نشان‌گر پنداربافی‌ها و یادآور مانیفیست‌های فرقه‌ای و گروهی است تا پژوهش بر اساس علم و به دور از غرض‌ورزی و جنجال و هیاهو.
شایان ذکر است که دانش تاریخی و مواد اولیه و گزینه‌های علمی مورد استفاده‌ی «ویراستار» عمدتاً بر اساس همان تتبعاتی فراهم آمده که راجع به آن‌ها گفته است غالباً دروغ، عوامانه، پوچ، بی‌محتوا و احساساتی می‌باشند.
مازیار بهروز در کتابی که پیش از این ذکر آن رفت، یکی از دلایل کج‌فهمی و ارزیابی غلط تفکر چپ [= کمونیسم] در ایران را که سرانجام به ناکامی آن‌ها منجر شد، «توهم توطئه» می‌داند. او در این مورد آورده است: «برای بسیاری از ایرانیان، قطع نظر از شرایط، توهم توطئه روش آسان و مناسبی برای توضیح مسائل پیچیده‌ی ملی و بین‌المللی بوده است. به گفته‌ی آبراهامیان، مبلغان نظریه‌ی توطئه در این باور سهیم‌اند که ایران صحنه‌ی بازی بزرگی بوده که بازیگران آن تقریباً به طور کامل تحت فرمان قدرت‌های خارجی بوده و هستند. بر اساس این نظریه، این قدرت‌های خارجی از قدرت نامحدودی برخوردارند و بر امور ایران تسلط بنیادی دارند. طرف‌داران این نظریه تمام بدبختی‌های ایران را به عوامل خارجی نسبت می‌دهند و رهبران خود را در مبارزه با این عوامل یا چیره شدن بر آن‌ها اساساً ناتوان می‌دانند.
متأسفانه روند بازی با تاریخ و صهیونیستی کردن تاریخ این مرز و بوم با نظریاتی که به خصوص طی چهار - پنج سال گذشته پیرامون تاریخ معاصر ایران بیان شده به شکلی منسجم‌تر از قبل و تأمل برانگیزتر گسترش یافته و تبلیغ می‌شود. صهیونیستی قلم‌داد کردن نهضت مشروطه و نفوذ لابی‌های صهیونیسم در واقعه فتح تهران توسط قوای ملی و در نهایت جلوس رضاخان بر اریکه‌ی قدرت، مسائلی نیست که بر اهل نظر پوشیده باشد. اکنون در این آلوده بازار، ویراستار حکایت ما با گسترش و تعمیم نفوذ صهیونیسم تا اعماق تاریخ ایران، با زرنگی و موقع‌سنجی در صدد ثبت و مصادره‌ی این اکتشاف و افتخار به نام خود برآمده است:
مدعی گو لغز و نکته به حافظ مفروش  /  کلک ما نیز زبانی و بیانی دارد

پورپیرار و اشکانیان

برنهاده‌ی بنیادین «ناصر پورپیرار» در کتاب سراسر نامفهوم و مهمل‌اش به نام «اشکانیان» آن است که "اشکانیان" نه صاحبان ایرانی‌تبار یک امپراتوری نیرومند و یک‌پارچه، بل که یونانیانی بودند که در سال 146 پ.م. با تسلط روم بر آتن، به ایران گریخته و مهاجرت کردند و در این کشور مهاجرنشین‌های پراکنده‌ای را برپا نمودند و سرانجام با تضعیف قدرت روم، در 214 میلادی، اقامتگاه‌های خود را در ایران وانهاده و به یونان بازگشتند!! خواننده در وهله‌ی نخست انتظار دارد که نویسنده، اسناد و مدارک صریح و دقیق ادعای انقلابی خود را درباره‌ی گریز و مهاجرت گسترده‌ی یونانیان به ایران در پی اشغال آتن به دست رومیان، و سپس بازگشت آنان را از ایران به آتیک پس از برافتادن سلطه‌ی روم، جزء به جزء عرضه کند. اما پورپیرار که گویی با بیان این مهملات در حال قصه‌گویی برای نوه‌های خویش است، هیچ سراغ و نشانی را از چنان اسنادی در اختیار ندارد و به خوانندگان ارائه نمی‌کند. بدین سان، پورپیرار، این ادعای وقیح و موهوم خود را در همان ابتدا به سبب عدم همراهی با هر گونه سند و مدرکی، به دست خویش ابطال می‌کند.
از آن جا که پورپیرار در برخورداری از سند و مدرک - بل که عقلانیت - دچار تهی‌دستی و فقر کامل است، برای اثبات ادعاهای خود به دلایلی نامربوط و گمراه‌گرانه متوسل می‌شود و می‌گوید که چون سبک هنر و معماری عصر اشکانی و زبان رایج در آن یونانی بود، پس "اشکانیان" یونانی‌تبار بوده‌اند!!! اما پورپیرار کاملاً غافل است که هنر و معماری هخامنشیان (یا به قول او، اسلاوهای یهودی!) به شیوه‌ی «اکدی- ایلامی» بود و زبان رسمی آنان نیز ایلامی- آرامی. حتا از دوران پس از اسلام نیز می‌توان نمونه آورد و گفت که هنر و معماری غزنویان و سلجوقیان و ایلخانان نه به سبک چادرنشینان بیابانگرد دشت‌های مغولستان، و زبان رسمی آنان نه ترکی، بل که این همه یکسره ایرانی بود. بنابراین استفاده‌ی اشکانیان از شیوه‌ها و زبان یونانی که از زمان اسکندر در ایران حاکم گردیده و به ویژه در میان طبقات فرادست و وابسته به دربار مقدونی، مُد و مرسوم بود، امری کاملاً طبیعی و عادی و مطلقاً فاقد آن معنایی است که پورپیرار با مسخره‌بازی‌هایش از آن برداشت و القا می‌کند.
پورپیرار در جایی دیگر از کتاب خود، گویی که قصد تمسخر همه‌ی ادعاهای مهمل خود را دارد، نخست مدعی می‌شود که نام "ارشک" و دیگر شاهان اشکانی، یونانی است. اما بعد به ناگزیر اعتراف می‌کند که در هیچ واژه‌نامه‌ی یونانی‌ای، چنین واژگانی نیامده و معنا نشده است!! او که در نهایت همه‌ی رشته‌های خود را پنبه شده می‌یابد، به همان دستاویز سخیف و کودکانه‌ی همیشگی‌اش متوسل می‌شود و می‌گوید که همه‌ی واژه‌نامه‌های یونانی موجود قلابی و جعلی‌اند و نام‌های یاد شده عمداً و برای پنهان کردن ماهیت یونانی اشکانیان، به دست توطئه‌گران یهودی از این کتاب‌ها حذف شده‌اند!!! هذیان‌گویی‌های مالیخولیایی پورپیرار پایان‌ناپذیر است.
پورپیرار که از جعل و جاسازی دروغ در جعبه‌ی تاریخ ابایی ندارد و با تناقض‌گویی‌های پیاپی، ادعاهایش را به دست خویش ابطال می‌کند، گواهی انبوهی از نویسندگان کهن یونانی و لاتینی و ارمنی (پلوتارک، استرابو، آرین، هرودیان، موسا خورنی و…) را درباره‌ی وجود یک امپراتوری نیرومند و یک‌پارچه و ایرانی به نام اشکانی (یا پارتی) مردود می‌شمارد و این همه را ساختگی و جعلی توصیف می‌کند. اما چند صفحه بعد، آن جا که «اسکندر» را رهاننده و آزادی‌بخش اقوام شرق میانه از شرّ هخامنشیان (!) می‌خواند و حاکمیت اسکندر و سلوکیان را بر ایران تقدیس و تحسین می‌کند، اصالت و صحت همان منابع کهن یونانی و لاتینی و ارمنی را تأیید می‌کند چرا که تنها همین مراجع هستند که از اسکندر مقدونی و لشکرکشی وی به ایران و جانشینان سلوکی وی سخن رانده‌اند و آگاهی‌های کنونی ما در این زمینه‌ی کاملاً وابسته به همین منابع است. بدین ترتیب، پورپیرار آن جا که منافع‌اش اقتضا می‌کند، اصالت و صحت منابع یاد شده را تأیید می‌کند و آن جا که منافع‌اش اقتضا نمی‌کند، همان‌ها را فوراً و بدون توجه به برملایی تناقض‌گویی‌اش، مردود می‌شمارد. آیا ممکن است نویسنده‌ای تا این حد خواننده‌اش را تحقیر کند و او را در جای کودنی فاقد تفکر بنشاند، قدرت تعقل و تمییز را از او سلب شده بیانگارد و این همه سخن ضد و نقیض بی‌سند و محتوا را در مقابل او انبار کند؟
شخص پان‌ترکیستی به نام «رهگذر» (که در وبلاگ پورپیرار گفته بود مغ‌ها همان مغول‌ها هستند!!) به پیروی از آموزگار ضدایرانی‌اش، نوشته بود که نسخه‌ی اصلی هیچ یک از آثار کهن تاریخی یونانی و لاتینی در دست نیست، بنابراین همه‌ی این منابع جعلی‌اند!! در پاسخ به شبهه‌افکنی مهمل و نامربوط این فرد باید بگویم که ما هیچ نسخه‌ی اصلی و اصیلی - مثلاً - از دیوان حافظ، مثنوی معنوی یا تاریخ بیهقی نداریم. اما به نسخه‌هایی از این کتاب‌ها که حتا صدها سال پس از عصر نویسندگان‌شان کتابت شده‌اند، اعتماد می‌کنیم و آن‌ها را مقبول می‌دانیم و ادعا نمی‌کنیم که فرضاً، هیچ گاه دیوان حافظی وجود نداشته است. به همین سان، از قرآن نیز هیچ نسخه‌ی اصل و اصیلی در دست نداریم اما با این حال، کسی موجودیت و اصالت قرآن کنونی را انکار نمی‌کند. از تاریخ هردوت نیز تاکنون نسخه‌ای که به خط او باشد یا در عصر او نوشته شده باشد در دست نیست اما حتا پورپیرار هم به اصالت آن صحه می‌گذارد! در اعصار کهن، هیچ سازمان یا نظام خاصی برای حفظ و نگه‌داری آثار محدود مکتوب وجود نداشت و به لحاظ محدودیت در نشر و تکثیر کتب، چه بسا با مفقود شدن یا نابود شدن یک جلد کتاب، هرگز نسخه‌ی دیگری برای جبران فقدان آن یافته نمی‌شد. به هر حال، غالب کتاب‌های کهن موجود - چه در ایران و چه در غیر آن - نه مبتنی بر نسخه‌هایی اصیل و به خط خود نویسندگان‌شان، بل که متکی به رونوشت‌هایی بسیار متأخرند که معمولاً امانت‌دارانه، استنساخ شده و نسل به نسل منتقل گشته و دست به دست، گردیده‌اند. بنابراین، هرگز نمی‌توان ادعا کرد که به سبب در دست نبودن نسخه‌ی اصلی فلان کتاب، آن کتاب جعلی و دروغین است.