1- پورپیرار مدعی است که زبان «فارسی دری» در زمان سامانیان (261-389 ق) و به فرمان امیران سامانی ساخته شده و پیش از آن، نه کسی بدین زبان سخن میگفته و نه شعر و کتابی بدان نوشته شده بود. نخست آن که، پورپیرار چون همیشه برای این ادعای شگرف خود هیچ گونه سندی را در دست ندارد و عرضه نمیکند و همین نکته، به تنهایی آشکار میسازد که این ادعا، صرفاً بر خیالات و اوهام پورپیرار مبتنی است و نه بر مستندات تاریخی و علمی. دوم آن که، وی به سبب فقر علمی خود در عرصهی زبانشناسی، نمیداند که هیچ زبانی یکشبه و یکباره و به فرمان این و آن پدید نمیآید بل که فرآیند زایش و پرورش و گسترش هر زبانی، صدها سال به طول میانجامد. زبان «فارسی دری» نیز چون هر زبان دیگری نمیتواند از این قاعده مستثنا باشد. نگاهی به نخستین آثار مدون به زبان دری، مانند آثار ابوریحان و ابنسینا و بلعمی و رودکی و حتا فردوسی که بدون آمیختگی چشمگیر با واژگان بیگانه و عربی، شیوایی و بلاغتی به کمال دارند، به خوبی آشکار میسازد که زبان فارسی دری تا چه اندازه اصیل و ریشهدار و پرمایه است و چه سالهایی طولانی را برای رسیدن به مرتبهی کمال و پختگی پشت سر گذاشته که به محض آغاز نگارش این زبان به خطی جدید، چنان آثار نغز و پرمغزی را پدید آورده و عرضه داشته است [دربارهی سیر تحول و تکامل زبان فارسی دری نگاه کنید به: «سبک شناسی» (تاریخ تطور نثر فارسی)، محمدتقی بهار، انتشارات امیرکبیر، 1373 /// «تاریخ زبان فارسی»، دکتر پرویز ناتل خانلری، انتشارات بنیاد فرهنگ ایران، 1352]. سوم آن که، منابعی معتبر به ریشهها و اصالت زبان «دری» به خوبی تصریح کردهاند؛ چنان که ابن ندیم از قول «ابن مقفع» (ادیب بزرگ ایرانی؛ کشته شده در 142 ق) و حمزهی اصفهانی به نقل از «زرتشت پسر آذرخره» روایت میکنند که: «دری» زبان شهرهای مدائن (= تیسفون؛ پایتخت ساسانیان) است و کسانی که در دربار بودند، به آن گفتوگو میکردند و این لفظ (=دری) نسبت است به «دربار»؛ و در این زبان از لغات شهرهای خراسان و شرق، لغات اهل بلخ غالب است [ناتل خانلری، ص 15-14]. «مقدسی» نیز در احسن التقاسیم تصریح میکند که: زبان مردم بخارا دری است [همان، ص 16]. بدین ترتیب، آشکار است که زبان دری در زمان ساسانیان زبان محاورهای دربار و پایتخت بوده و نیز زبان بومی شمال خراسان و بخشی از ماوراءالنهر نیز به شمار میآمده است. از آن جا که این ناحیه (خراسان) خاستگاه قوم پارت بوده و نیز زبان فارسی دری مشابهتهای واجشناختی نزدیکی با زبان پهلوی اشکانی (= پارتی یا پهلوانیک) دارد؛ و از آن رو که در زمان برآمدن زبان فارسی دری، زبان پهلوی اشکانی متروک گردیده و نه پهلوی ساسانی (= پارسی میانه یا پارسیک)، گفته میشود که زبان دری، گونهی نو و تحول یافتهی زبان پهلوی اشکانی بوده است [صفا، 3-42؛ دکتر تقی وحیدیان کامیار: روزنامهی همشهری، 16 آبان 1378، ص 10]. چهارم آن که، برخلاف ادعای پورپیرار مبنی بر این که پیش از عصر سامانی هیچ نظم و نثر و متنی به زبان دری وجود نداشته است، در آثار و منابع پرشماری، نمونههای منثور و منظومی به زبان دری - حتا از عصر ساسانی - نقل شده است. مانند چکامهای از «باربد» خنیاگر دربار خسرو پرویز به زبان دری [ابن خردادبه: شفیعی کدکنی، ص 3-572]، سرود «کرکوی» [تاریخ سیستان: بهار، 1351، ص 9-88]، ترانهی یزید بن مفرغ شاعر عربتبار سدهی یکم هجری به زبان دری [الاغانی: بهار، 1351، ص 1-100]، ترانهی بلخیان در هجو اسد بن عبدالله، از سدهی یکم هجری [طبری: بهار، 1351، ص 2-101]، شعر ابوالینبغی دربارهی ویرانی سمرقند به دست اعراب از سدهی یکم هجری [ابن خردادبه: بهار، 1351، ص 6-105] و… به همین گونه، نمونههای منثور بسیاری نیز به زبان دری چه از عصر ساسانی و چه از عهد پیش از سامانی؛ مانند جملهای از خسرو انوشروان به زبان دری [طبری: بهار، 1373، ص 20]. از کتابت به زبان دری، پیش از عصر سامانی نیز گزارشهایی در دست است. چنان که ابوریحان بیرونی میگوید که «بهآفرید» (کشته شده در 130 ق) کتابی را به زبان فارسی برای مریدان خود ترتیب داده بود [بیرونی، ص 272]. بدین شرح، آشکار است که هم از لحاظ زبانشناسی و هم به جهت تاریخی، ادعای پورپیرار مبنی بر جعل زبان دری در زمان و به فرمان شاهان سامانی، کاملاً مردود و باطل است.
2- پورپیرار در کتابها و وبلاگاش مکرراً مینویسد: «بومیانی چون آشوریها، ایلامیها، سومریها، بابلیها، کاسپینها، مارلیکها، سیلکها [که البته این دو، نام تپههایی هستند و نه عنوان اقوام بومی ایران!]، رخجیها، ماردینها [؟]، اورارتوها و… با برآمدن هخامنشیان و به ویژه به تیغ داریوش، نسلکشی شدند»!! اما پورپیرار از آن جا که در دانش تاریخ نیز چون دیگر رشتهها، دچار فقر مطلق است، نمیداند غالب اقوامی را که نام برده، دهها بل که صدها سال پیش از برآمدن کورش و هخامنشیان، و در پی فروپاشی تدریجی (مانند: سومر، کاسی، مانا، لولوبی) و یا تهاجم کشورهای دیگر (مانند: آشور، اورارتو) از میان رفته بودند و لذا هخامنشیان را در نابودی آنان گناه و خطایی نیست! (برای کسب آگاهی بیشتر دربارهی تاریخ اقوام بومی خاورمیانه، نگاه کنید به: «تاریخ ملل قدیم آسیای غربی»، احمد بهمنش، انتشارات دانشگاه تهران، 1347). اما کورش در زمان برآوردن دولت فراگیر خود، فقط با دو تمدن برجسته و ریشهدار در منطقهی خاورمیانه روبهرو بود؛ یکی «ایلام» که پایگاه قوم پارس بود و هیچ گاه نیز میراث و منزلتاش مورد پایمال پارسها قرار نگرفت و بازماندهی دولت آن تا عصر اشکانیان، زنده و پایدار بود [هینتس، 9-188]. و دیگری «بابل» که با فتح آن به دست کورش، صرفاً حکومت آن تغییر یافت و تا صدها سال بعد نیز سرزمینی فعال به شمار میآمد [بریان، 197-185؛ داندامایف، 6-144؛ کینگ، ص 278-274]. در این جا نیز پورپیرار بار دیگر با طرح ادعایی پوچ و بیپایه، کاری جز نمایش شدت بیسوادیاش در عرصهی دانش تاریخ، کار دیگری انجام نداده است.
3- در بخش پیامهای وبلاگ پورپیرار، فردی بینام و نشان (مانند همهی طرفداران قلابی او) که برای خرده گرفتن از نیاکان باستانی ایرانیان - چون دیگر هممسلکاناش - چیزی در چنته نداشته است، از سر درماندگی مینویسد: «من به عنوان یک ایرانی از این که کورش را که قاتل پدر بزرگ خود [آستیاگ] بوده است، مدافع حقوق بشر عنوان میکنند، متعجبام»!! هر چند این سخن چنان مهمل و بیارزش است که نیازی به پاسخگویی ندارد، اما تحلیل و واکاوی این ادعا، برای درک عمق جهالت و مغلطهگری پورپیرار و هواداران وطنفروشاش، بسیار سودمند خواهد بود. از مورخان باستان، تنها کسی که مدعی کشته شدن آستیاگ (پادشاه ماد) شده، «کتزیاس» است. اما او آستیاگ را پدر بزرگ کورش ندانسته و منکر خویشاوندی آن دو است؛ ضمن آن که میگوید آستیاگ بدون آگاهی و دستور کورش کشته شده بود [پیرنیا، ص1-240]. اما به روایت برخی دیگر از مورخان [هردوت، گزنفون، دیودور: پیرنیا، ص 234، 244، 259] آستیاگ پدر بزرگ کورش بوده و پس از فتح ماد و سرنگونی پادشاهیاش، تا پایان عمر، در آرامش و مصؤونیت به سر برده است [هردوت، کتزیاس، ژوستن: پیرنیا، ص 239، 240، 260]. بنابراین اگر آن فرد بینام و نشان ادعای خود را از روایت کتزیاس برگرفته است، باید گفت که این مورخ نه آستیاگ را پدر بزرگ کورش دانسته و نه کورش را قاتل وی. اما اگر ادعای خود را از مورخان دیگر اخذ کرده است، باید گفت که هیچ مورخ دیگری از کشته شدن آستیاگ به دست کورش خبر نداده است... این مورد که مشتی از خروارها ادعای این چنینی پورپیرار و طرفداران روانپریش اوست، به خوبی پرده از وسعت جهل و تیرهاندیشی این جماعت بر می دارد.
4- پورپیرار میگوید: «تورات خاستگاه کورش را سرزمینهای ماوراء دریای سیاه معرفی میکند» و سپس از این مقدمه نتیجه میگیرد که: «کورش سرکردهی قومی اسلاو و خونریز و راهزن بود که در دشتهای جنوب روسیه میزیست و یهودیان وی را برای رهایی از اسارت در بابل و تاراج و نابودی تمدنهای شرق میانه، اجیر کرده و بدین شکل، پای کورش را برای نخستین بار به نجد ایران گشوده بودند»!!! اما یگانه سند پورپیرار برای این ادعای سنگین - که رویاروی انبوهی از استاد و آثار تاریخی و باستانشناختی قرار میگیرد - بخشی از تورات است که در آن، یهوه (خدای اسراییل) خطاب به «ارمیا» (پیامبر یهود) و بدون بردن نامی از پارسها یا کورش، میگوید: «قومی از شمال بر بابل هجوم خواهد آورد و آن را ویران خواهد کرد …» (کتاب ارمیا، باب 50/ 3-1). اما آشکار نیست که در کجای این جمله از دریای سیاه، اسلاو بودن پارسها، یا مزدوری کورش برای یهودیان - به اشارت یا صراحت - سخن رفته است!! حال اگر ما سخن یهوه را در تورات زیاد جدی بگیریم و آن را از مقولهی اسطورههای دینی ندانیم، تنها معنایی که میتوانیم از آن به دست آوریم، این است که لشکر کورش از سمت شمال وارد شهر بابل شده است؛ و در واقع هم این گونه بوده و لشکرکشی کورش به بابل، از سوی شمال و از طریق گوتیوم، اُپیس و سیپار (شهرهای واقع در شمال بابل) انجام یافته است. در تأیید همین نکته نیز در تورات (!) میخوانیم: «من مردی [=کورش] را از شرق برگزیدهام و او را از شمال به جنگ قومها فرستادهام» (کتاب اشعیا، باب41/21). اما این استناد نامربوط پورپیرار به تورات در حالی است که در بخشهای دیگر این کتاب، کورش به روشنی با شرق ارتباط داده شده و خاستگاه وی در شرق دانسته شده است (کتاب اشعیا، باب 41/2و 21و 25؛ باب 46/11). بدین ترتیب، تورات به عنوان سند آرمانی و شخصی پورپیرار و کتابی که معانی مکتوماش را فقط به این فرد آشکار کرده است، تمام رشتههای خودبافتهی پورپیرار را پنبه میکند و بنای پوشالی تخیلاتاش را بر باد میدهد.
5 - پورپیرار مدعی است: «یونانیان و مقدونیان حق بزرگ آزادسازی شرق میانه از توحش هخامنشی به دست اسکندر را بر تاریخ دارند، تا آن جا که قرآن نیز بر این آزادسازی صحه کرده است»!!! اما وی به جهت کوتهنظری و بیدانشی، نمیداند که موفقیت اسکندر در تسلط بر ایران و خاورمیانه (قلمرو امپراتوری هخامنشی) بدان سبب بود که وی با آگاهی کامل از ایدئولژی سیاسی پادشاهی هخامنشی، کوشیده بود که با «هخامنشیگرایی»، از همان ابتدای در رسیدن به مرزهای امپراتوری پارسی، با نشان دادن خود به عنوان پادشاهی خودی و قانونی و مشروع - و نه براندازندهی نظام و سلطنت پیشین - اقوام تابعه، قوم/ طبقهی حاکم (= پارسها) و شهربانان امپراتوری را مجاب به پیروی و فرمانبرداری از خود، به منزلهی پادشاه جدید و فاتح هخامنشی کند. در چارچوب همین سیاست بود که اسکندر در نامهای که پس از نبرد ایسوس به داریوش [سوم] نوشت، خود را به واسطهی اراده و فضل خدایان، صاحب امپراتوری هخامنشی دانست و داریوش را متهم کرد که به ناحق بر تخت نشسته است [آرین، مورخ یونانی: پیرنیا، ص 1189] و پس از کشته شدن داریوش به دست بسوس، خود را خونخواه شاه مقتول وانمود کرد و حتا آداب و عادات و لباسهای پارسی را پذیرفت، ترتیب ازدواج سرداران مقدونی را با شاهدختهای ایرانی داد و مشاغل مهمی مانند شهربانی را به پارسیها سپرد. اسکندر برای آن که سلطنت پیشینیاناش را به رسمیت شناسد و آن را تداوم بخشد، سنتهای کشور را رعایت کند و اشراف و مردم ایران را در کنار خود نگه دارد، شخصاً در پارس اقامت گزید - در حالی که داریوش آن جا را ترک کرده بود - به گرامی داشت کورش و سروسامان دادن به آرامگاه وی پرداخت و آشکارا از او و سیاستاش تقلید کرد. با کشته شدن داریوش، اسکندر آسانتر توانست پشتیبانی عمومی را در ایران به دست آورد و سپس، با کشتن قاتل وی و ادای احترام به حریف و رقیب از میان رفتهاش، خود را جانشین قانونی داریوش قلمداد کند [ویسهوفر، ص 40-139]. بدین ترتیب، آشکار است که اسکندر نه با ادعا و هدف براندازی نظام و پادشاهی هخامنشی و یا رهاندن مردم از حاکمیت دیرپای هخامنشیان، بل که با عنوان کردن خود به منزلهی پادشاه مشروع و خودی و جدید هخامنشی و ادامه دهندهی سلطنت هخامنشی، موفق به گشودن سرزمینهای زیر فرمان داریوش سوم شده بود. این را نیز بیافزایم که پورپیرار توضیح نداده است که «یونانیان» در به اصطلاح آزادسازی شرق میانه به دست اسکندر چه نقشی داشتهاند و در کجای قرآن نیز به این امر صحه گذاشته شده است.
6 - به گمانام توانسته باشم در سلسله مقالات «محکمتر از سرب» به مهمترین نظریهپرانیهای ضدایرانی «ناصر پورپیرار» پاسخ دهم و آشکار سازم که آرای وی تا چه اندازه نامستند و ابطالپذیر و پوشالین است و سطح دانش و ادراک وی تا چه حد ابتدایی و پایین است. بیشک ناتوانی و درماندگی پورپیرار در ارائهی مباحثی مستدل و علمی است که باعث گردیده بیش از پیش به سوی انحطاط اخلاقی و دشنامگویی و پرخاشگری میل کند و هویت اصلی و واقعی خود را - این چنین - برملا سازد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کتابنامه:
- بریان، پیر: «تاریخ امپراتوری هخامنشیان»، ترجمهی مهدی سمسار، انتشارات زریاب، 1378
- بهار، محمدتقی، 1373: «سبک شناسی» (تاریخ تطور نثر فارسی)، انتشارات امیرکبیر، جلد یکم
- بهار، محمدتقی، 1351: «بهار و ادب فارسی»، به کوشش محمد گلبن، انتشارات جیبی و فرانکلین، جلد یکم
- بیرونی، ابوریحان: «آثار الباقیه»، ترجمهی اکبر دانا سرشت، انتشارات امیرکبیر، 1352
- پیرنیا، حسن: «تاریخ ایران باستان»، انتشارات افراسیاب، 1378
- داندامایف، محمد: «ایران در دوران نخستین پادشاهان هخامنشی»، ترجمهی روحی ارباب، انتشارات علمی و فرهنگی، 1373
- شفیعی کدکنی، محمدرضا: «موسیقی شعر»، انتشارات آگه، 1376
- صفا، ذبیح الله: «تاریخ ادبیات ایران»، انتشارات فردوسی، 1378، جلد یکم
- کینگ، لئونارد: «تاریخ بابل»، ترجمهی رقیه بهزادی، انتشارات علمی و فرهنگی، 1378
- ناتل خانلری، پرویز: «تاریخ زبان فارسی»، انتشارات بنیاد فرهنگ ایران، 1352، جلد دوم
- ویسهوفر، یوزف: «ایران باستان»، ترجمهی مرتضا ثاقبفر، انتشارات ققنوس، 1377
- هینتس، والتر: «دنیای گمشدهی ایلام»، ترجمهی فیروز فیروزنیا، انتشارات علمی و فرهنگی، 1376
گستاخی و بیشرمی «ناصر پوپیرار» که وجودش ننگی ابدی برای ایرانیان است و شعور و قلماش را یک جا به دشمنان این مرز پرگهر باخته و فروخته است، هر ایرانی آگاه و آزادهای را متأثر، و وادار به اعتراض و واکنش میکند. «ناصر پورپیرار» کسی است که با انتشار زنجیرهای کتابها و یادداشتهایی، بدعت چرکین اهانت و جسارت به تاریخ و هویت و مفاخر ایران بزرگ را بر جای نهاد و خوراکی مناسب را برای نشخوار محافل نژادپرست و وطنفروشی چون «پانترکیستها» و «پانعربیستها» فراهم ساخت.
1) پورپیرار کیست؟
به گفتهی هومن، پورپیرار یک تودهای دو آتشه بود که پیش و پس از انقلاب، نشریات و کتب حزب توده را منتشر میکرد و به دستور و سفارش سفارتخانههای کشورهای کمونیستی، و به مزد ایشان، کتابهایی را در مدح و ستایش کمونیسم به چاپ میرساند. به گفتهی علیرضا نوریزاده، «پورپیرار» در سالهای پس از انقلاب سمت بازجو را داشته است. گفته میشود که همراه با ح. ش. از تهیه کنندگان و نویسندگان برنامهی معروف تلویزیونی «هویت» بوده است. ناصر پورپیرار در حال حاضر مدیرعامل انتشارت «کارنگ» در تهران است. تا آن جا که میدانم، نخستین ورود ننگین پورپیرار به حوزهی تاریخ ایران، به واسطهی کتاب «از زبان داریوش» (نوشتهی هایدماری کخ، ترجمهی دکتر پرویز رجبی، انتشارات کارنگ، 1376) بوده است که در آن خود را به عنوان ویراستار معرفی کرده و در واقع خواسته است هر طور شده نام خود را بر روی جلد این کتاب نفیس ببرد چرا که معلوم نیست او چه چیزی را در این کتاب ویرایش کرده در حالی که ترجمههای دکتر رجبی بسیار قوی و درخشان است. پورپیرار که همواره شیفتهی مقدمه نویسی بر کتابها به منظور ابراز وجود است، در مقدمهای دو صفحهای که بر این کتاب نوشته، عصر هخامنشی را «مبشر راستی و برابری و آزادی و عدالت» معرفی کرده و آن را باعث غرور ایرانیان دانسته و حتا نوشته است «هنوز ایرانیان به جهان با همان ویژگیهای دیرین و نخستین خود، یعنی پندار و کردار و گفتار نیک شناخته میشوند …» جالب است که تا این زمان، پورپیرار موضعی مثبت در قبال هخامنشیان و ایران باستان داشته است، اما چندی بعد، آن ویراستار علاف سابق به ناگاه تحول شخصیت یافته، یک شبه تبدیل به نویسندهای انقلابی و پرآوازه و «مورخی دانشمند !!!» میشود و به خصم خبیث و دشمن درجه یک هخامنشیان و ایران باستان (به طور کلی) مبدل میگردد. او با انتشار مجموعه کتابهایی چون «دوازده قرن سکوت» و «پلی برگذشته» (از طریق انتشارات خودش) کل تاریخ ایران باستان و حتا دوران پس از اسلام را به لجن میکشد و بسیاری از مورخان و دانشمندان ایرانی و اروپایی را به باد دشنام و اهانت میگیرد و مدام در مدح و ستایش تمدن و فرهنگ عالی اعراب (!!!) سخن پردازی میکند؛ و شگفتا که محافل علمی و فرهنگی کشور سکوتی معنادار در برابر گستاخی و بیشرمی این اعجوبهی خود فروخته روا داشتهاند. اما امروزه، با توجه به سوابق و عملکرد پورپیرار، کسی شک ندارد که او به مزد و سفارش سفارتخانههای کشورهای عرب و به تأیید مقامات جناح عرب (!) به تولید فلهای چنان یاوههای خردسوزی روی آورده است.
2) پورپیرار چه میگوید؟
گزافهگوییها و خیالبافیهای پورپیرار در مجموعه نوشتههایاش، بر سه محور استوار است: 1. تحسین و تقدیس اعراب 2. وحشی و پلید توصیف کردن تاریخ و تمدن ایران باستان (اعم از دین زرتشت، و دودمانهای هخامنشی تا ساسانی) 3. بدنام کردن مفاخر ملی و دانشمندان شهیر ایرانی؛ از فردوسی بزرگ تا روانشاد زرینکوب.
اما تلاش اصلی و عمدهی پورپیرار «نشان دادن توطئهی یهود در جهت جعل و تحریف تاریخ ایران و نابودسازی اعراب» است!! او میگوید تمام حوادث و رویدادهای مربوط به تاریخ ایران باستان به دست یهودیان شکل گرفته و هر آن چه از تاریخ و تمدن ایران پیش از اسلام بر جای مانده است، همگی حاصل کوشش و چارهجویی یهودیان بوده است!! پورپیرار عقیدهی رایج و مورد اجماع مورخان را مبنی بر این که «اقوام آریایی در هزارهی نخست پیش از میلاد از سرزمینهای آسیای میانه به نجد ایران راه یافتند و یکی از این اقوام آریایی به نام «پارس» در سدهی ششم پیش از میلاد تمدن و امپراتوری بزرگ و جهانگیر هخامنشی را بنیان نهادند» نمیپذیرد و میگوید: «هخامنشیان که در واقع قومی اسلاو (!!) بودند و در دشتهای جنوب روسیه و اطراف دریای سیاه میزیستند، از جانب یهودیان تبعیدی در بابل اجیر شدند تا آنان را از اسارت در بابل برهانند. این اسلاوها به رهبری جنگجوی خونخواری به نام «کورش» از زیستگاه خود در اطراف دریای سیاه یکسره به سوی بابل تاختند و پس از شکست دادن بابل و آزادی قوم یهود، به اذن و فرمان یهودیان شروع به قتل و غارت و جنایت و ویرانگری در سراسر خاورمیانه نمودند و تمام این پهنه را برای یکهتازی قوم یهود، از آثارتمدنهای سابق محو و زدوده ساختند» (!!). پورپیرار تصویری که مورخان و باستانشناسان از عظمت و شکوه تمدن هخامنشی (و به طور کلی ایران باستان) ارائه میکنند نمیپذیرد و با نادیده گرفتن انبوه آثار مربوط به تمدن هخامنشی که از آسیای میانه تا مصر گسترده است، این همه را حاصل جعل و فریب یهود میداند و میگوید که هخامنشیان جز قتل و ویرانی هیچ دستآورد دیگری نداشتهاند و اساساً دچار ضعف و فقر فرهنگی و عقلی بودهاند (!!). اما جالب این است که یگانه سند مورد تمسک پورپیرار برای تولید این همه توهمات باطل و تمسخرانگیز مبنی بر این که «کورش و مردماناش اسلاوهایی بودهاند که از جانب یهود برای آزادی خود و نابودی بابل اجیر و خریداری شده و پیش از آن هیچ اثر و حضوری در تاریخ و تمدن بشری و نجد ایران نداشتهاند»، اشارهایست در تورات و در کتاب ارمیای نبی (!!!). پورپیرار در حالی که پیوسته یهودیان را به فریبکاری و دروغبافی محکوم میکند، به ناگاه اشارهای نامربوط در تورات برایاش ارزش و اعتبار و سندیتی عظیم و سترگ مییابد. اما در کتاب ارمیا فقط گفته میشود که «قومی [که از آن نامی هم نمیرود] از سوی شمال به بابل هجوم خواهد آورد» (!!). حال نمیدانم چگونه پورپیرار از این عبارت نامربوط نتیجه گرفته است که «هخامنشیان اسلاو تبار! به عنوان بازوی نظامی یهود، با پول و امکانات بنی اسراییل، از میانهی استپهای روسیه و از پیرامون دریای سیاه به منطقه فراخوانده شدند تا به ویران کردن دستآوردهای پنج هزار ساله و به انقیاد درآوردن مردم پیشرو و ممتاز شرق میانه، زمینهی برتری، امنیت و سلطهی یهودیان مأیوس و آواره و اسیر را بر حوزهی جغرافیایی اورشلیم فراهم آورند و سپس به لطف همین یهودیان، نام و جایی در تاریخ یافتند» (!!). حال اگر ما آن اشارهی ارمیا را زیاد جدی بگیریم و آن را از مقولهی اسطورههای دینی نپنداریم، تنها معنایی که میتوانیم از آن به دست آوریم این است که لشکر کورش از سمت شمال به شهر بابل وارد شده بود. همین! جالب این که در بخشی دیگر از تورات، (کتاب اشعیای دوم) کورش «عقاب شرق» خوانده شده، گفته میشود که وی برای برپایی عدالت از «شرق» برانگیخته شده است. از سوی دیگر، پورپیرار کمبود اسناد مربوط به اوایل دوران هخامنشی (که ناشی از دیرینگی این قوم و نهب و غارتی است که در طول سالیان از سوی بیگانگان مهاجم بر این کشور وارد شده است) و نیز وجود برخی تحریفات تاریخی (مانند برساختن داستان گئومات و دودمان تراشی از سوی داریوش کبیر که به جهت مشروعیت بخشیدن به سلطنت خویش انجام داده بود) را اسناد و دلایلی حاکی از جعلی و قلابی بودن دودمان و تاریخ و تمدن هخامنشی دانسته است، اما وجود انبوه اسناد تاریخی و شمار فراوان آثار باستانی که در سراسر پهنهی آن امپراتوری بزرگ در طول دهها سال گذشته به دست آمده، به خوبی پرده از عظمت و شکوه و حقانیت تمدن هخامنشی برمیدارد و خیالات خام و توهمات باطل پورپیرار را به سادگی نقش بر آب میکند.
پوپیرار ـ این مورخ کبیر ـ در ادامهی یاوهگوییهای جاهلانهی خود میگوید: «کورش و دیگر هخامنشیان تمام تمدنهای باستانی خاورمیانه (از سومر تا آشور و ایلام و بابل!!) را یکسره نابود و ویران کرده و امپراتوری آنان از خون و بر خون برآمده بود» (!!). و باز یگانه سند او برای این ادعای تهیمغزانه که از قماش همان سند قبلی اوست، گفتاری است در تورات (کتاب ارمیا) که در آن از زبان یَهُوَه (خدای بنی اسراییل) گفته میشود: «من رودخانهها و چشمههای بابل را خشک خواهم کرد. این سرزمین به ویرانهای تبدیل خواهد شد و حیوانات وحشی در آن زندگی خواهند کرد !!» [1]. اما پورپیرار از فرط جهالت و شتابزدگی در انجام دادن مأموریت محول شده به خود، ندانسته است که سومریان، ماناها، لولوبیها، اورارتوها، اکدیها، کاسیها و بسیاری دیگر از تمدنهای کهن خاورمیانه، دهها بل که صدها سال پیش از برآمدن هخامنشیان، در پی انحطاط تدریجی و جنگهای فرسایشی نابود شده بودند؛ تمدن آشور به دست مادها و بابلیها از میان رفته بود و تمدن ایلام نیز نه تنها هیچ گاه نابود نشد، بل که حیات آن تا عصر اشکانیان ادامه داشت. تنها تمدن باقی مانده، تمدن بابل است که فتح آن به دست کورش انجام یافت اما شگفتا که پس از دو سده کاوش در منطقهی بین النهرین (بابل)، نه تنها هیچ اثری از ویرانی و غارت ناشی از چیرگی پارسها یافته نشده، بل که اسناد فراوانی به دست آمده که به رواج و رونق اقتصادی و ترقی بابل در عصر هخامنشیان تصریح دارند [2]. جالب است هنگامی که کورش کبیر در استوانه معروف خود مینویسد: «من با صلح وارد بابل شدم … و ویرانیهای آن را آباد کردم. فقر آنان را بهبود بخشیدم. فرمان دادم که هیچ خانهای ویران نشود و هیچ فردی از مسکن خود محروم نگردد. من صلح و آسایش را برای تمام انسانها تضمین کردم …» [3]؛ «آشور بَنیپل» پادشاه آشور دربارهی تهاجم ویرانگرانهی خود به ایلام میگوید: «در طول یک لشکرکشی من این سرزمین ایلام را به کویر و ویرانه تبدیل کردم. روی چمنزارهای آن نمک و بتهی خار پراکندم [تا آن جا که] ندای انسانی، صدای سم چارپایان کوچک و بزرگ و فریادهای شادی [مردم] به دست من از آن جا رخت بربست» [4]. حال با چنین اوصافی جالب است که پورپیرار شاهان آشور و بین النهرین را دادگستر و مدافع حقوق بشر میداند و کورش کبیر را خونخوار و ویرانگر!!!
یکی دیگر از ادعاهای رندانه و جاهلانهی پورپیرار که مدام در تولیدات سفارشی وی تکرار میشود، این است که وی دودمانهای هخامنشی تا ساسانی را «غیرایرانی» و «غیربومی» میخواند و دلیل میآورد که زبان و فرهنگ مثلاً هخامنشیان چون با تمدن بومیان این سرزمین مغایر است، پس ایشان «بومی» نیستند!!! پورپیرار کوشیده است با آمیختن برخی بدیهیات با پارهای توهمات خود، ذهن خوانندگان را گمراه کند؛ اما این فرد جاهل نمیداند که غیر بومی بودن بودن آریاییها در منطقهی خاورمیانه، نکتهای بدیهی است و کشف دوبارهی آن (!!) از سوی پورپیرار، کمکی به وی نخواهد کرد. عموم مورخان و دانشمندان از ابتدا بر این باور بودهاند که اقوام آریایی و از جمله پارسها، هرگز بومی این سرزمین نبودهاند بل که از آسیای میانه بدین پهنه مهاجرت کرده و سرانجام تمدن «ایرانی» را بنیان نهاده بودند. اما غیر ایرانی خواندن این اقوام، نهایت جهالت است چرا که واژهی «ایران» (= جایگاه آریاییان) رهاورد همین اقوام پارس و پارت است و اطلاق عنوان «ایران» نیز بر این سرزمین که تا پیش از آن عرصهی انحطاط تدریجی و جنگهای فرسایشی اقوام پراکنده و جداگانهی به اصطلاح بومی بود، دستآورد همینان است. زبان، فرهنگ، تمدن و قومیت ما «ایرانیان» در مرتبهی نخست، میراث و یادگار سترگ اقوام آریایی است و نه بومیانی که خود عامل نابودی خویش گشتند و اگر پارسها میراث و موجودیت آنان را پاس نمیداشتند، هیچ نام و نشانی از ایشان در تاریخ بر جای نمیماند.
اما یاوهها و گزافههای تهی مغزانهی پورپیرار بسی افزونتر و فراتر از نمونههایی است که در بالا گفته شد. او میگوید: «پیش از اسلام، ایرانیان به هیچ دین رسمی، ملی و سراسری پایبند نبودند و اسلام نخستین دین، باور و ایمان ملی و سراسری ایرانیان ساکن این نجد است»!! پورپیرار «وجود زرتشت و دین وی را انکار میکند و کتاب اوستا را حاصل ترفند و فریب خاورشناسان عامی و دغل و جاعل» میداند!! او واژهی پارس (= قوم پارس) را «گدا و ولگرد و مهاجم» معنا میکند و میگوید که «نام فارس باید از روی استان فارس برداشته شود»!! پورپیرار مینویسد «اعراب از همسایگان خردمند ایرانیاناند که هر چه را که اینک بدان مینازیم، از جمله ادب ممتاز ایرانی، تحفهای است که عرب همراه اسلام به ایران سپرده است»!! او میگوید: «ظهور هخامنشیان در تاریخ و جغرافیای شرق میانه یک فاجعهی بشری و حاصل آن، واپس ماندگی مردم بین النهرین و ایران بوده است»!! پورپیرار مینویسد: «ایران در این دوازده قرن [از ابتدای عصر هخامنشیان تا انتهای عهد ساسانیان] که در تیول سلسلههای مهاجم بود، به مرکزی برای فرهنگ و حتا داد و ستد و تجارت اشتهار نداشت، خردمندی از این سرزمین برنخاسته و تاریخ جهان جز ردپا و جای زخم نیزه و شمشیر سربازان پارسی و جز ویرانههای سوخته، نشانهی دیگری در حافظه ملل قدیم، از ایرانیان ثبت نکردهاند»!! او مدعی است: «سلطه درازمدت سه قوم مهاجم هخامنشی، اشکانی و ساسانی، بنا بر ماهیت وحشی و شمالی خود، جز ستیزه و خونریزی، سوقاتی دیگری به این سرزمین نیاورده است»!! وی میگوید: «کوشش خاورشناسان در سدهی اخیر تقریباً به طور کامل از مراکز و منظورهای سیاسی - مذهبی و به ویژه صهیونیسم هدایت میشده است و حاصل آن جدایی موجود میان مردم ایران و ملتهای بین النهرین [= عراق؟!] است». پورپیرار مینویسد: «سعی یهود در پرداخت تاریخ ایران پیش از اسلام، در تلقین این باور بیبنیان صرف شد که تاریخ ایران در دوران سه سلسله هخامنشی، اشکانی و ساسانی، سرشار و مشحون از افتخارات ملی بوده است و عمدهترین کوشش یهود در بخش دوم تدوین تاریخ ایران، در این محور گردیده است که: آن تمدن ممتاز ایران پیش از اسلام، با ورود عرب و اسلام بر باد رفت و واپس ماندگی کنونی ایران و شرق میانه حاصل حضور و ظهور اسلام است»!! او مدعی است: «اگر غنایی در زبان پارسی به طور اعم، و البته تنها در بخش ادبیات مألوف آن مییابیم، فقط و فقط نتیجهی ترک خط و زبان الکن و ابتر کهن ایران، به نام خط و زبان پهلوی، و گزینش خط و زبان شگفت، زاینده و گوهرمایهی عربی است»!! وی میگوید: «از هر منظری که به هخامنشیان مینگرم، نتیجهی ظهور آنها در تاریخ تأسفبار است. حتا هجوم قوم مغول به جنوب، شکفتگیهایی را در روند اتحاد ملی و در فرهنگ و هنر قوم غالب و ملل مغلوب موجب شد. اما هخامنشیان و به دنبال آنها اشکانیان و ساسانیان، جز ویرانی و توقف رشد در ایران و بینالنهرین باقی نگذاردند و خود نیز پس از شکست، در تاریخ و جغرافیای مشرق زمین محو، گم و نابود شدند و اینک به عنوان یک قبیله، قوم و یا ملت، همان اندازه برای تاریخ ناشناساند که از نخست بودند»!! پورپیرار مینویسد: «متأسفانه تسلط دراز مدت قلدری بیفرهنگانه و غارت، که بنیان آن را در شرق میانه بل که در جهان، هخامنشیان و جانشینان غیرایرانی آنان، اشکانیان و ساسانیان گذاردهاند، حتا خلفا و حاکمان ایرانی پس از اسلام را در تنگناهای اجتماعی، به الگوبرداری از آنها برگماشت»!! او مدعی است: «سازندگان اوستای پس از اسلام، با دست یابی به گنجینهی لغت کافی، از طریق آشنایی با زبان عرب و در اثر گسترش فرهنگ و ارتباطات اسلامی، به طور کامل با متون بودایی، کنفوسیوسی، توراتی، انجیلی و قرآنی آشنا شدند و به سهولت توانستند با وام از این منابع، کتابی [= اوستا] برای دین تازهساز [= زرتشت] خود تدارک ببینند»!!! و… اما اوج جهالت و خودفریبی پورپیرار در این است که نه تنها برای هیچ کدام از این تصورات و توهمات باطل و مضحک و اهانتبار خود دلیل و سند معتبری ندارد، بل که انبوه دلایل و اسناد خردپذیری که خلاف عقاید وی را اثبات میکنند، به ادعای این که برساختهی یهود هستند، به راحتی مردود میشمارد و به کناری مینهد!!
آخرین نمونهی یاوهگوییهای پورپیرار، مقدمهی 10 صفحهای او بر کتاب ارزشمند استاد محمد داندامایف به نام «تاریخ سیاسی هخامنشیان» است که در سال 1381 از سوی نشر «کارنگ» منتشر شده است. در این نوشته، وی پس از انبوهی رجزخوانی و مهملگویی، سرانجام آماج حملات خود را متوجه «دکتر پرویز رجبی» کرده است؛ دانشوری که در جهت مقابله با تولیدات سفارشی پورپیرار، کتاب پرمحتوایی را به نام «هزارههای گمشده» (انتشارت توس) منشر نموده بود. پورپیرار در انتهای این یادداشت خود مینویسد: «چنین است که انتشارات کارنگ با پوزش بسیار، که خوانندگان را بار دیگر به خواندن پژوهشهای بیارزش خاورشناسان دربارهی تاریخ ایران میکشاند، وعده میدهد که تا زمان فرارسیدن فرصت گفتوگوی ملی و عالمانه دربارهی بنیان تاریخ ایران، هیچ کتابی که بافتههای کهنه دربارهی تاریخ ایران را تکرار کند، منتشر نخواهد کرد»!!! اما این خبر، مژدهی مسرت بخشی است چرا که دیگر، کتابهای نفیس و درخشانی چنین، از آلوده شدن به یادداشتهای تهیمغزانهی پورپیرار نجات خواهند یافت! جالب آن که وی پس از لجن مال کردن بخش عمدهای از تاریخ و فرهنگ ایران، اخیراً به سراغ «سعدی» رفته و با انتشار کتابی به نام «مگر این پنج روزه» این بزرگمرد ادب پارسی را نیز مشمول اهانتهای جاهلانهی خود کرده است.
باری، امید است این مقاله، مقدمهای باشد برای شکست سکوت سنگین و ناشایستی که تاکنون در برابر عقاید و تولیدات سفارشی «ناصر پور پیرار» این وطن فروش نادان و این جیرهخوار ممالک عرب، ادامه داشته، و آغازگر واکنش و اعتراض درخور ایرانیان میهن پرست باشد علیه اقدامات و القائات دشمنان این مرز پرگهر.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
یادداشتها:
1) ارمیا کسی بود که در زمان هجوم بابلیان به اورشلیم و تبعید یهودیان، از ضرورت انقیاد و اطاعت یهود از حکومت بابل سخن میگفت و حتا از یهودیان خواسته بود به سود بابل به درگاه خداوند دست به دعا بردارند! جالب آن که در زمان آغاز حملهی بابلیان به اورشلیم، ارمیا مدتی به جرم اغتشاش آفرینی در میان نیروهای خودی و تبلیغ به سود بابل، به زندان افکنده شده بود. حال جالب است که این گماشته و هوادار دولت بابل، بدین شکل، مژده دهندهی نابودی بابل شده است.
2) لئونارد کینگ: «تاریخ بابل»، ترجمهی رقیه بهزادی، انتشارات علمی و فرهنگی، 1378، ص 275 و 386
3) ژرار ایسرائل: «کورش بزرگ»، ترجمهی مرتضا ثاقبفر، انتشارات ققنوس، 1380، ص 218
4) پیر آمیه: «تاریخ ایلام»، ترجمهی شیرین بیانی، انتشارات دانشگاه تهران، 1372، ص 71